دختره 22 سال هم بیبی فیسه هم مغزش قد بچه 14 ساله 
من میدونستم اخلاقش بده ولی تا این حد خودشو نشون نداده بود خودمون هم شوکه شدیم و همه میگن به باباش رفته اخلاق تند و بی ادبیش 
اتفاقا شوهرم همون روزای اول که هنوز ندیده بودن همو گفت کاش میشد  یه جوری غیر مستقیم بگیم پسره فرار کنه ولی ترسیدیم وقتی اولین بار همو دیدن اینقدر امیدوارانه حرف زد باهاش که ماهم فکر کردیم جوابش مثبته شش ماه خودخوری کردیم و ترسیدیم چیزی بگیم که بگن اینا حسود و دوبه هم زنن و نذاشتن ازدواج سر بگیره 
اخه تجربه هم داشتیم و رسما گفتن بهمون. شوهرم یه دوست داشت به زنش و صاحبکارش شک کرده بود یه سری مچشونو گرفته بود حتی از رابطشون فیلم گرفته بود یواشکی. برد به قاضی نشون داد  بدون مهریه و توافقی زنشو طلاق داد یه بچه ی معلول هم داشت که داد به مادرش، این شده بود نقل محافل و داستانش پیچید همهجا چون پسره خواهرزاده ی جاریمم هست 
از قضا منم یه خاله دارم که اونم جدا شده یهو خالم به من گفت منو فلانی دو سه ماهه دوستیم و میگه قصدش ازدواجه ولی میگه باید بچمو هم از مامانم بگیرم خودمون بزرگش کنیم و شک داشت میگفت بهش گفتم من نمیتونم بچه ی معلول بزرگ کنم گفت نظرت چیه منم گفتم اون خیلی بی پوله تو زندگی قبلیش هم زنشو برده بود عین کلفت واسه زن صاحبکارش کار خونه میکرد خودشم اینجوری که اخر زنشم با صاحبکارش ریخت رو هم داستان شد اصلا کیس خوبی نیست 
از یه طرف خالمم و داستان داره و همزمان با ده تا پسر دوست میشه و شده مایه غیبت همه اره فلانی خرابه منم گفتم دوستت گناه داره سر خیانت زن قبلیش جدا شد الانم با این اخلاق خاله ام به مشکل نخورن خوبه  از اون طرفم جاریم که میشد خاله ی پسره رفته بود به خواهرش گفته بود این زنه مورد داره و عکسای ناجورشم پخش شده شوهرممم خیلی زیرزیرکی بهش رسونده بود گفته بود. حالا خاله ام زنگ زده به من که اره تو رفتی به جاریت گفتی خاله ام خرابه و اونم رفته گفته اینو نگیرید مورد داره و شوهرتم به دوستش گفته. 
هر چی دهنش دراومد گفت و بلاکم کرد اینقد گریه کردم اونروز در حالی من به جاریم چیزی نگفته بودم خودش رفته بود گفته بود از اون طرفم کل حرفایی که من راجع به پسره گفته بودم رو بهش گفته بود اونم زنگ زده به شوهرم جرا خانومت گفته من بی پولم و چرا گفته پدرزنم و عموهای زنم بهمون کمک میکردن شوهرمم گفت مگه غیر از اینه برید گمشید دیگه نه تو نه اون به منو زنم زنگ نزنید تحقیق میکنید واقعیت هارو میشنوید حقیقت تلخه. 
حالا خاله ام خودش میگفت من سر بچه اش راضی نبودم ولی همه جارو پر کرده بود فلانی و شوهرش نذاشتن من ازدواج کنم و همشون با من چپ افتاده بود خیلی هم بی انصافن حتی مامانم با ما دعوا کرد دو سال با خاله ام قهر بودم ولی الان خوبیم 
سر این جریان هم اینشد که ترسیدیم حرفی بزنیم مثل اون اش نخورده و دهن سوخته نشیم 
ببخشید خیلی طولانی شد