مرزی تا دیوانگی ندارم دلم نمیخاد بترسونمتون کارد به استخونم رسید ک تاپیک زدم اگه میترسید نخونید
بازم موجودات ماورایی خونمون شروع کردن به اذیت آزار
البته خودمو نه نی نی مو قبلا پسر بزرگم میدید ولی نمیترسید ازشون الان نی نی ایم میبینه
اوضاع خیلی بهم ریخته این دفه علاوه بر اینکه میبینه اذیتش هم میکنن وحشت میکنه واقعا
چندوقت پیش رفتیم تو اتاق بخابیم همین که دراز کشیدیم رو تخت یهو نگا کرد سمت در اتاق و زد زیر گریه هی میگفت اون آقاهه کی بود نگاه کرد تو اتاق و رفت اون آقاهه ترسناک بود چرا اومده بود خونه ما و خلاصه گذشت و یه شب اومدیم بخابیم باز دیدم اخم کرده زل زده به روبروش میگه آه این باز اومد بعد داد زد سرش برو دیگه برو خونه خودتون گفتم مامان اونجا ک کسی نیس گفت اون اوناهاش بعد با لج و گریه میگف نچ ببین نمیره هنوز داره نگا میکنه بهش بگو بره پاشدم همون نقطه ک پسرم نشون داد رو زدم گفتم برو خونتون ببینم بعد از پسرم پرسیدم رفت؟گفت نه پرید رفت اونجا
سقف خونه رو نشون داد😭
باز گذشت فرداش گف اون اونجاس دیگه جدی نگرفتم حواسشو با قصه پرت کردم و خابید ظهر بود منم کنارش دراز شدم تو گوشیم بودم دیدم وحشت زده بیدار شد هول نشست نگاه کرد اون گوشه سقف بعد چشاش از وحشت گرد شد بعد انگار ک یکی حرکت کنه تو سقف نگاه پسرمم دنبالش کشیده میشد اینور سقف باز میرفت اونور سقف انگار ک یکی بدوعه ب چپ و باز برگرده بدوعه ب راست
باز یشب موقع خاب گفت اون اونجاس و به هربدبختی زورکی باباش خابوندش شبا تا صبح جیغ زد و گریه کرد و انگار تو خاب یکی کتکش میزد از خاب میپرید میگفت مامان چرا منو میزنی یا میگف چرا دعوام میکنی یا تو خاب دستاش حالت کتک زدن داش انگار ک یکی رو میزد صبح پاشدم زنگ زدم مامانم همون روز پاشد با بابام اومدن خونم بلکه اوضاع پسرم خوب شه کمی شب دوم ک خابیدن خونمون صبحش بیدارشدم رفتیم صبحانه مامانم تا همسرمو دید بهت زده گفت تو کی اومدی مگه نیم ساعت پیش نرفتی بیرون همسرم گفت نه من ک خاب بودم مامان
مامانم گف خودم دیدم ک رفتی
خلاصه یه چندوقتی مامانم بود و الان باز چندروزه رفته دائما بقره تو خونه پخشه کارم بجایی رسیده ک بجای لالایی هم بقره میزارم بازم امشب موقع خاب یه حرفایی زد دستاشو میزاشتم رو چشاش ک نبینه میگفت چشاش ترسناکه جدی نگرفتم گفتم ببین گلهای رو دیواره گلهای رو پرده اس نترس و خابید و نصف شب دیدم پاشده و گوله گوله اشک میریزه و میلرزه گفتم چیشده مامانی گفت اون منو زد و خودشو پرت کرد تو بغلم انقدر ترسیده بود ک تا دوساعت حاضر نبود جدا بشه ازم که بزارمش روی پام بخابه باز
همسرم میگه خیالاته توهم بچگی هست ولی
چون بچگی تا بزرگسالی خودمم درگیر بودم و میدیدم و به هرکی هم میگفتم باور نمیکرد
الان حرفاشو باور میکنم پسر بزرگمم بچگیش میدید ولی اونو نمیزدن دوبار خونه عوض کردم هرکار بگید کردم سرکه ریختم ۴گوشه خونه اسپند زیاد دود میکنم حرز امام جواد خریدم و تماما بی فایده بوده بعضی ها میگن برو پیش دعا نویس ولی ن اعتقاد دارم و ن جراتشو
درمونده شدم چکار کنم 😢
من نگرانشم از ساعت ۳بیدار بودیم تازه بزور خابوندمش😔