دیروز با مامانم بیرون بودیم سوار ماشین خیلیم خوب بودیم مشکلی نداشتیم ولی من از سر یه قضیه ناراحت بودم کلا ربطیم بهش نداشت همینطوری داشتم ابراز ناراحتی میکردم و اونم میگفت درست میشه که یهو گفت فلانی ام همین مشکل براش پیش اومده
بعد من گفتم اره میدونم اما خانوم خیلی خوبیه و و و مامانمم برگشت گفت نه اصلا خانوم خوبی نیست و اینا تموم شد حرفمون
بعد بهو به من گفت فلانکارو کن گفنم حوصله ندارم
بهو توپید بهم که چقدر ببشعوری و چند وقته حالم ازت بهم میخوره و و بی عرضه ای و اینجور حرفا
من واقعا واقعا از ته دلم ناراحت شدم ولی هیچی نگفتم فقط گفتم اصلا واسم مهم نیست
حالا از دیروزم باهاش قهرم و سر سنگینمم باهاش حرف میزنم فقط سرد اونم هیچی به رو خودش نمیاره بابام بهش گفن مگه بهش چیزی گفتی که اینطوریه گفت نه
صبحم ی بار اومد دم اتاقم گفت بیا بیرون گفنم حوصله ندارم گفت بی تربیت و رفت
نمیدونم چکار کنم دیگه همیشه یهو میتوپه بهم و بی احترامی میکنه و سر یکار ک شکست خوردم دائم بهم میگه بی عزضه