از بلوار رد شدم دم اذان بود داشتم به خودم می گفتم خوبه نایلون سفید دستمه و ماشینها منو می بینن !! رسیدم و سط بلوار سمت راست رو دیدم ماشین نبود پامواز جدول وسط پایین گذاشتم یهو دیدم وسایلم ریخته وسط خیابون خانمه پیاده شد و تندتند میپرسید خانمه با پسرش اومدن کنارم اصلا نفهمیدم چی شد تندتند می پرسیدم شما کجا بودید من که خیابونو نگا کردم ولی شما رو ندیدم اونا هم همینو می گفتن یه کم احساس درد داشتم
خانمه همش میپرسید حالت خوبه منم گفتم آره خوبم نترسید خدا خیلی کمک کرد وگرنه الان باید تو سردخانه بودم اونا عجله داشتن و دنده عقب اومده بودن و من اصلا فکر نمی کردم ماشین از سمت چپ بیاد
خیلی خدا رحم کرد به لحظه نفهمیدم چی شد اصلا نمی دونستم کجا م وسایل م پخش شده بود و نایلون ها پاره چند شب پیش خواب دیدم همسرم قربانی کرده و داشتم گوشت قربانی پخش می کردم
آوردنم خونه بنده خداها می رفتن خواستگاری دیرشون شده بود نخواستم خونه بچه ها بفهمن اتفاقی افتاده وگرنه می ترسن و همش دچار اضطراب میشن زمانی که خونه نباشم
انگار عمر دوباره از خدا گرفتم یه لحظه مرگ رو به چشم دیدم فک کردم مرده ام تصمیم گرفتم دیگه غصه نخورم و قدر زندگی رو بدونم بامرگ یه قدم فاصله داشتم دنیا اصلا ارزش هیچ ناراحتی و غصه نداره یهو متوجه میشی همه چی تمومه
دلم برای پسره سوخت یه لحظه فک کردم پسر خودم و داریم خواستگاری میریم و استرس دیر رسیدن باعث شد عجله کنه براشون آرزوی خوشبختی کردم بنده خدا پسره بی تجربه بود کم مونده بود کار دست خودش بده