من خونه مادر شوهرممهمون بودم دیروز. جاریم با اون
زندگی میکنه بعد من فشارم افتاده بود میخواستم
حلوا درست کنم مادر شوهرم داشت میرفت بیرون
گفت برو از جاریت شیره بگیر درست کن من با شیره
دوست دارم رفتم یه ظرف کوچیک بگیرم ازش گفتم
فشارم بدجوری افتاده
گفت من اصلا هیچی شیره ندارم با اینکه خودم
دیدم یه ظرف بزرگ داشتن منم چیزی نگفتم و بیخیال
شدم وقتی برگشتم خونه خودمون خواهر شوهرم گفت
عصر یه کاسه بزرگ شیره آورده گفته مادر نمیدونستم
شما میخواین به نظرتون چه برخوردی کنم من اصلا
به روش نیاوردم ولی تا حالا هر چیزی از من خواسته
با دست دلبازی بهش دادم حتی وسایل آرایشم اگه
نو بوده خوشش اومده گفتم بیا برای تو