2777
2789
عنوان

خاطره زایمان من(طبیعی_سزارین)

751 بازدید | 88 پست

سلام... منو بخاطر نگارش ضعیفم ببخشید اما دلم میخاست منم خاطره زایمان سختمو بنویسم...

خیلی زود بعد از ازدواج باردارشدم، دوران بارداری سخت و پراستراسی رو گذروندم، حالت تهوع درد استراحت امپول، از طرفی بشدت از زایمان طبیعی وحشت داشتم ومطمین بودم ک نمیتونم، حتی به دکترم میگفتم وسطاش نی نی گیر میکنه ک بهم میخندید... خلاصه اواخر بهمن بود و من درانتظار دخترکم ومثل همه مامانای منتظر هرشب حموم وتمیزکاری اما هفته چهلم تموم شد وخبری نشد... سرانجام یک شب اروم اسفندی دردای خفیف وجدید توی دل وکمرم پیچید ک نمیذاشت بخابم.صبح شد و باهمسرم رفتیم خونه مامانم، با دکترم تماس گرفتم و گفتم تا ازشما مطمین نشم بیمارستان نمیرم اونم گفت ظهر بیا مطب. خانم دکتر خیلی مهربونتر ازهمیشه معاینه کرد وگفت یکسانته بهتری بری بیمارستان منم میگم کمکت کنند زایمان کنی انشالله تا اخرشب دخترت بدنیا میاد.


و من نمیدونستم ک کمک،همون سرم فشاری هست ک بشدت ازش میترسیدم. بهرحال منم خوشحال دوش گرفتم یه کاسه سوپ خوردم وبامامان وهمسر رفتیم بیمارستان. بعداز معاینه وتعویض لباس ونوار قلب جنین سرم زدند وبستری شدم. ودوباره همون دردای جدید وعجیب ک رفته رفته شدت میگرفتند و من باصبوری وانرژی تحمل میکردم‌ اما بیکباره از شدت دردا کم شد و بعد معاینه متوجه شدم هیچ پیشرفتی نداشتم.سرم دوم هم زدند و باز همون دردا شدیدتر ودوباره معاینه و باز هیچ پیشرفتی اما دردا بهمون شدت ادامه داشت. مامای بداخلاقی داشتم، دلم میخاست بشینم راه برم سرویس برم، اجازه نمیداد ومیگفت فقط دراز بکش درد وتحمل کن تا سرم جواب بده. نزدیکای صبح بود، دوباره معاینه و دوباره پیشرفتی نبود وسرم سوم...

دیگه توان نداشتم، دوشب بود نخابیدم، چیزی جز اب نخورده بودم. نا امید بودم، اینهمه درد وهیچ خبری نبود.هرچی ماما میگفت نشین راه نرو برای بچت خطرناکه برام مهم نبود فقط میخاستم از این درد غریب خلاص شم. هربار میومدند معاینه بخدا التماس میکردم ک بگن باید سزارین کنی. خلاصه ماما به بهونه معاینه کیسه ابو پاره کرد ومن ک حالا از سزارین هم نا امید بودم شروع کردم به گریه. حالا من بودم ودردای مرگ اور وترس وتنهایی... سرانجام ساعت ده صبح امپول بی دردی تزریق شد وهمه چی تغییر کرد...

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

وارد یک دنیای عجیب شدم، پراز توهمات شیرین... درد بود اما لذت بخش، خنده داره، خودمو تصورمیکردم سوار یک ماشین پرنده ک بسرعت از اتاقای بیمارستان عبور میکنم، گاهی قهقهه میزدم یا صدای دردمو مثل صدای ماشین میکردم، البته اینا توذهنم بود از واقعیت خبر ندارم. اما وقتی اثر دارو کم میشد برمیگشتم بهمون اتاق رنج اور وفقط فریاد میزدم دوباره بزنید اثرش رفت. بهرحال از بعد از تزریق این دارو از روند زایمانم فقط صحنه هایی مثل پرده های یک نمایش بخاطرم مونده...

من نگارشت رو دوست دارم 

قلم ت خوبه...بگو عزیزم

برای حل مشکلم یه صلوات میفرستی???              خدایا خیلی خیلی میترسم ولی  دل خوشم  به این ایه (وافوض امری الی الله ان الله بصیربالعباد)...خدایافقط توبینایی توشنوایی خودت میدونی توی دلم چی میگذره خدایاکمکم کن..ان شاءالله همه به حاجات شون برسن...(بیاین برای هم دعاکنیم)

صحنه اول،خانم دکتر برای سرکشی اومد،منم دستشو گرفتم و گفتم تو که منو کشتی گفتی تاشب زایمان میکنی حق نداری تا بعد زایمانم بری. بنده خدا میگفت یک سزارین دارم زود میرم برمیگردم اما من دستشو رها نمیکردم و نرفت... بعد زایمانم گفت تو اولین مریضی بودی ک اینهمه مدت کنارش بودم.

صحنه دوم، به دکترم میگفتم بازم بی دردی میخام صدای پزشک بیهوشی میومد ک خطرناکه تاحالا دوبار زدم و من فریاد ک میخام خانم دکتر گفت اشکال نداره تزریق کنید.

صحنه سوم،برای زایمان تحریکم میکردند ک من نمیذاشتم و میگفتند پیشرفتت خوب بوده مگه نمیخای زودتر خلاص شی. 

صحنه چهارم،میخاستن منو با ویلچرببرند اتاق زایمان ک من به دلیل این دوززیاد دارو اصلن نمیتونستم همکاری کنم بنده ها خدا خیلی سنگین بودم.

صحنه پنجم،پام از روی جاپای صندلی زایمان می افتاد خانم دکتر گفت پای مریضمو ببندید.

صحنه ششم،گفتند درست زور بزن از گلوت نه.

صحنه هفتم، مامارو صدا میکردم بیاین بچم داره میاد میومد میگفت خبری نیست توباهرانقباض زوربزن.

صحنه هشتم، گفتند بقیه رو دعا کن گفتم من هیچکسو دعا نمیکنم.

صحنه نهم،خانم دکتر گفت درسته درد کشیدی اما چون خودتم نگران بودی بهتره ببرمت سزارین گفتم باشه...

صحنه دهم، گفتند اینجارو امضا کن ومن چندتا کاغذ میدیدم ک دستمو گرفتن انگشتمو زدند.

صحنه یازدهم،خانم دکتر گفت دیگه درد نمیکشی راحت بیهوش میشی وبعد بچه کنارته.

صحنه دوازدهم، اسانسور

صحنه سیزدهم، فریاد میزدم توروخدا بیهوشم کنید الان بچه میاد میگفتند اتاق عمل و برای شما اماده میکنند

صحنه چهاردهم، دکتر بیهوشی ک پرسید ب چه چیزی حساسیت داری؟ وپایان درد ها...

دختر من ۱۲/۱۲ ساعت۱۲:۱۲. بعد هجده ساعت درد من متولد شد.

صحنه پانزدم، اتاق ریکاوری تخت هایی کنارهم سبز وسکوت ومن ک میپرسیدم دخترم سالمه و پاسخی ک بله سالمه.

صحنه شانزدهم،فشارشکم معروف ک یک هزارم دردای زایمان طبیعی نیست.

صحنه هفدم، باز پرسش من از سلامت دخترم و باز فشارشکم و یک اخ بیجان من.

صحنه هجدهم خوش وبش پرستارا شنیدم ک گفتن مقنعه سرش بنداز نگن بیحجاب بود.

صحنه نوزدهم، چهره نگران همسر مامانم پدرم مادرهمسر وبقیه وباز پرسش من دخترم سالمه

صحنه بیستم، دخترم...

وای چشمامو بزور میخاستم باز کنم نمیدونم از اثر داروی بیهوشی بود یا بیدردی تار میدیدم نمیتونستم چهره نازشو ببینم

حالا کمی هوشیارتر بودم ولی با حافظه فوق العاده ضعیف و بی حس وحال اولین راه رفتن کشیدن سوند هیچکدوم دربرار درد ورنج من چیزی نبود.

بعد یکشبم مرخص شدم و مشکل حرکت داشتم از تخت نمیتونستم بالا برم، سریع نمیتونستم بشینم وپاشم، گاهی زیردلم سفت میشد ودرد میگرفت اما بعد ده روز بتدریج بهترشدم.

 باید بگم من نه ازاتاق زایمان تصوری دارم نه اتاق عمل هیچکدوم تو خاطرم نیست.

اینم از خاطره زایمان من ک هم درد طبیعی کشیدم هم سزارین انگار ک در قرن باستان زندگی میکنیم ک اینهمه به یک انسان درد تحمیل میکنیم زایمان طبیعی خوبه اما برای بدن اماده نه من با استراحت بارداری و بدون تحرک ک باعث سی وسه کیلو اضافه وزن و عضلات خشک شده بود.

همین زایمان سخت بدنبال بارداری سخت باعث افسردگی شدید من بعداز زایمان وخشک شدن شیرم شد. من از باعث این اتفاق نمیگذرم از ماما گرفته تا پزشک وتا وزیر و...  

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792