صحنه اول،خانم دکتر برای سرکشی اومد،منم دستشو گرفتم و گفتم تو که منو کشتی گفتی تاشب زایمان میکنی حق نداری تا بعد زایمانم بری. بنده خدا میگفت یک سزارین دارم زود میرم برمیگردم اما من دستشو رها نمیکردم و نرفت... بعد زایمانم گفت تو اولین مریضی بودی ک اینهمه مدت کنارش بودم.
صحنه دوم، به دکترم میگفتم بازم بی دردی میخام صدای پزشک بیهوشی میومد ک خطرناکه تاحالا دوبار زدم و من فریاد ک میخام خانم دکتر گفت اشکال نداره تزریق کنید.
صحنه سوم،برای زایمان تحریکم میکردند ک من نمیذاشتم و میگفتند پیشرفتت خوب بوده مگه نمیخای زودتر خلاص شی.
صحنه چهارم،میخاستن منو با ویلچرببرند اتاق زایمان ک من به دلیل این دوززیاد دارو اصلن نمیتونستم همکاری کنم بنده ها خدا خیلی سنگین بودم.
صحنه پنجم،پام از روی جاپای صندلی زایمان می افتاد خانم دکتر گفت پای مریضمو ببندید.
صحنه ششم،گفتند درست زور بزن از گلوت نه.
صحنه هفتم، مامارو صدا میکردم بیاین بچم داره میاد میومد میگفت خبری نیست توباهرانقباض زوربزن.
صحنه هشتم، گفتند بقیه رو دعا کن گفتم من هیچکسو دعا نمیکنم.
صحنه نهم،خانم دکتر گفت درسته درد کشیدی اما چون خودتم نگران بودی بهتره ببرمت سزارین گفتم باشه...