بی مهایا دل به جادت سپردم بی آن که بدانم ته جاده ی تو به سیم خارداری
ختم خواهد شد که برای عبورش نیازمند این بود تو دست هایم را از آن طرف خارهای آهنین بگیری و برای ورود به آن سوی جاده بلندم کنی اما گوش هایت برای شنیدن فریادهای من سنگین شده بود و من نعره هایم را با نجوای کوچکی در آن سوی دریجه های قلبم تعویض کردم ، ناگریز برگشت، تسلیم خاک و بومت شدم و گذاشتم سیم های خاردار تمام تن و وجودم را مبدل به زخم هایی پر تکرار کنند ، و در خیالم تنها تو بودی که تیشه برای توشه و سرمایه وجودی ام فرو می بردی و من بدون ذره ای ادراک فهمیم جایی خاک شده ام که قلب تو در آنجا جا منجمد شده بود
403/7/11