ده ساله ازدواج کردیم
از شب عروسی گریمو در اورده
اوایل به خاطر کم سن و سال بودن خیلی چیزا به چشمم نمیومد و تحملمم بیشتر بود اما الان دیگه صبرم سر اومده
رفته رفته اخلاقاش بدتر شدن
خیلی برای این زندگی تلاش کردم اما به شدت مامانی و لجبازه اصلا نمیشه دو کلمه باهاش حرف زد بلاخره زندگی مشترکه زن و شوهر باید بتونن باهم صحبت کنن اگر نقدی دارن نسبت به همدیگه راجع بهش باهم گفت وگو کنن اما توزندگی ما این مسئله امکان پذیر نیست
مثلا اگر از نظر من یه رفتارش یا اخلاقش خوب نیست ابدا نباید حرفشو بزنم چون به صورت رگباری بدترین چیزا رو برمیگردونه به خودم.زندگی براش میدون جنگه منم زنش نیستم انکار رقیبشم هفته پیش با نهایت ملایمت خواستم راجع به موضوعی باهاش حرف بزنم انقدررررر داد زد و توهین کرد شب تا صبح گریه کردم انگار نه انگار من زنشم انگار داره با لات سر خیابون حرف میزنه
خونه براش جایی که بیاد نهار شامشو بخوره حمام کنه گاهی رابطه بر قرار کنه همین!نه عشقی هست نه صحبتی نه تفریحی هییییییچی!!!!زندگیش خااصه میشه در کار و خواب ومادرش
پنهان کار و دروغ گوئه(مثالش تو تاپیک قبلم هست) غلدره
خسته شدم ازش خیییییلی خسته شدم فعلا به خاطر بچم موندم اما دیگه از چشمم افتاده
نمیدونم باید چیکار کنم کار درست چیه؟