یکی از بچه های دبیرستانمون که تقریبا باهم دوست بودیم
بود که از لحاظ درسی خیلی اوضاعش بد بود
دبیرستان ماهم آزمون ورودی خیلی جدی و سختی داشت /سمپاد بودیم
جدا از شخصیت این آدم که خیلی ارتباط باهاش سخت بود واسم
من همیییشه توی دلم قضاوتش میکردم که اخه چه مشکلی داری دو تا درس رو نمیتونی بشینی بخونی پس چجوری آزمونی قبول شدی و فلان
حالا هیییچوقت هیچ حرفی بهش نزدم مستقیم که دلش بشکنه
ولی مثلا معلما که بهش تشر میزدن تو دلم باهاشون موافق بودم و ازش هیچ دفاعی نمیکردم
الان توی دانشگاه توی وضعیت مشابه گیر کردم
نمیخام خرافاتی باشم ولی حس میکنم تویوضعیت اون گیر کردم و خلاصی ندارم
عذاب وجدان دارم و هی اون روزا رو مرور میکنم
ببخشید که قضاوتت میکردم صاد
زندگی خیلی بی رحمه کاش منوببخشی