من و شوهرم سیزده ساله ازدواج کردیم دوتا بچه داریم. اون چهل سالشه من ۳۱. اونقدر عاشق هم بودیم که توی فامیلها و آشناها زبانزدیم. شوهرم رو خدا میدونند آنقدر که با مرام و با معرفت و با اخلاق بوده... خودمم توی این سالها، کوچکترین چیزی ازش ندیدم. من میپرستیدمش... یک هفته پیش گوشیش جا مونده بود خونه. منم سر کنجکاوی فقط، شنود نصب کردم که کاش نکرده بودم... توی این یک هفته چیزایی شنیدم که پوست و استخون شدم. بخدا آنقدر شوکه ام که گریه هم نمیتونم بکنم... حتی نمیدونم چطور باید به خودش بگم😭