سلامُ درود
خب بچه ها من شوهرم و خانوادم خیلی باهم صمیمی بودن و بامحبت
ی قضیه ای پیش اومد مامانم ی حرفیو گف ک همسرم ناراحت شدن ازشون ولی بروشون نمیاوردن و بمنم گفتن به مامانت نگو ک ناراحت شدم
ماهم شهر دوریم دیر ب دیر میریم خونه پدرمادرامون
من دیشب شوهرم بااینکه راضی نبود و میگف راحت نیستم بیام اصرار کردم ک بریم خونه ی بابامامانم
اولش ک رفتیم دست دادیم نشستیم
بابام زیاد وابسته ی گوشیه همش دستشه و رفت نشست رو مبل ۳نفره با گوشی ورر رفت مامانمم تو اشپزخانه شوهرمم ناچارا رفت نشست اینور با گوشی ور رفت
اینا بجز حال و احوال ی کلمه حرف نزدن بااینکه خیلی صمیمین و هیچ ناراحتی بینشون نبوده ولی بابام گوشیو کنار نزاشت
ما زنداداشم و داداشمم ب مامانم گفتم بگن بیان ببینمشون بااینکه میدونستن من قراره بیام و بهشون گفتم زود بیاین علی تنها نشینه ساعت ی ربع به ۱۰ اومدن برا شام ک اوناهم فقط ی دست دادن نشستن داداشم رفت دراز گشید و با گوشی.ور رفت زنداداشم رفت تو اتاق سرش درد میکرد و مامانم اشپزخونه باز تنها بودیگ ینی میخواست گریم بگیره از شدتتت ضعف اعصاب
بعد ما باید زکد میومدیم خونه ک علی امروز قرار بود بره سرکار ساعت ۱۱ پاشدیم اومدبم خونه و خیلی اصرار کردن بمونین
واقعا من میرم خونه پدرمادراونا هیچکدوم گوشی برنمیدارن خودشونو مشغول نمیکنن برادرشوهرم جاریم همشون میگن میخندن از زود میان
از مدرمادر خودم توقع این حرکت همیشگیو نداشتم ک هرسری نا میرریم اونجا اونا تو گوشین
یسری سبد اوردم گوشیا رو جمع کردم حرف اینا زدن قبلا
یسری التماسشون کردم گوشیو بزارید زمین
ولی هرسیری منم خجالت میکشم پیش شوهرم خب🫤
اومدیم تو راه از حرصم خودمو زدم خواب
بعد خونه اصلا علی بروم نیاور هیچییی
حق دارم کمتر با علی برم خونشون؟ من عادت کردم ب این رفتار ولی علی ن؟
راه درست چیه الان