بهم گفتن ازدواج کرده
دستام میلرزید جوری که گوشی رو نمیتونستم تو دستم نگه دارم چندبار از دستم افتاد هی
بعد گریه نکردم،میگفتم دروغه
گفتم حتما دوست شده با یکی اینا میگن ازدواجه
من نصفه شب این خبر بهم رسید
کل شبو تو خونه راه میرفتم و فکر میکردم
صبح رفتم جلوی مغازشونو و دیدم دختره بغلش وایستاده و تو مغازشه،حلقهام دستش بود
با گریه اومدم خونه هرچی داشتمو نداشتمو جمع کردم رفتم یه جایی دور از اینجا که نباشم و نبینم یه مدت
بعد یه هفته برگشتم خونمون دوباره
و هرروز باهم میبینمشون
تو اون یه هفته که دور بودم حتی نمیتونی تصور کنی که چقدر درد کشیدم و چقد گریه کردم
الانم همینم فقط دیگه توان گریه ندارم
شدم یه ادم استرسی و عصبی
یه دردیه که کم نمیشه
فقط یاد میگیری باهاش کنار بیای
درخصوص سوالت هم باید بگم که ادما فراموشکارتر ازون چیزی هستن که توفکرشو بکنی