الان ۴ساله که با خانواده شوهرم یکجا زندگی میکنم بزررررگترین اشتباه زندگیم قبول کردن زندگی باهاشون بود
ازدواج سنتی داشتم ۱۸سالم بود گفتم خوب چه ایرادی داره یکی هم پیدا نشد بهم بگه قبول نکنم
خیلیییی پشیمونم
تازه از وقتی بچه دار شدم مشکلاتم صدبرابر شده دخالتاشون زیاد تر شده،چرا شیرخشک میدی،چرا مای بیبی میکنی،خوابش نمیاد چرا میخابونی
بخدا دیگه دارم دیوونه میشم
طبقه بالاشونیم ولی مستقل نیستیم صب که بیدار میشیم باید بریم باهاشون صبحانه بخوریم بعد مث حمال کارای خونشو بکنم نهار بپزم،شام بپزم،بشورم بسابم
یه روز دیر بیدار بشم و ننش دو سه تا کار انجام بده تا شب باید اخم و تخم و قیافه گرفتنای خودشو شوهرشو تحمل کنم شوهرمم بیاد شروع میکنه فلاااان کارو کردم بهمان کارو کردم
خونه مامانم اینا میرم باید بهشون بگمو ازشون اجازه بگیرم،با شوهرم دوتایی بخایم بریم بیرون باید تعارف کنیم که بخدااا فقط یه بار میگم میبینم رف نشس جلو ماشین،تعارفم نکنیم بریم بیاییم قیافه میگیره قهر میکنه حالا بیا و تحمل کن
شوهرمم به هیییچ وجه حاضر نیس جدا بشه یعنی حاضره منو طلاق بده از بچش بگذره از ننه باباش نه،میگه دوتا پیرمرد پیرزنو کجا ول کنم برم،بجز شوهر من ۵تا دختر دارن و یه پسر دیگه،اون پسره جدا شده رفته با زنش پی عشق و حالشون من موندم و هزاااار تا بدبختی
خواهرانه بهتون میگم ازتون خواهش میکنم اگه دارین ازدواج میکنین به هیییچ عنوان قبول نکنین من ۲۳ سالمه ولی روحیم ۸۰سالشه😮💨
ببخشید زیاد شد🥺