سلام دوستان وقتتون بخیرمن تازه این کانالوپیداکردم وچون متاسفانه کسیوندارم حرفموبزنم تواین کانال میگم چون دارم خفه میشم
من یه دختری هستم که نوزده سالگی ازدواج کردم وبه خیال خودم فکرکردم که انتخاب خیلی درستی داشتم اخلاق این اقاد نامزدی واویل خیلی خوب بودازوقتی که عقدکردیم دخالت خانوادش شروع شدولی من گفتم ایرادنداره به عشقم پشت نکنم ووایسادم پای تعهدم وجانزدم الان بیست ونه سالمه هرروزم اشک وگریه هست یعنی ده سال زندگی من اینه دوتابچه ی کوچولودارم که فقط بخاطراین هاهست که تواین جهنم هستم هشت سال هست همسرمن یااین شهرواون شهره یاهروقت تهرانه تادوازه یک نصفه شب نیست ومن این موضوع روقبل ازدواج پرسیدم گفت مارحقوقی توتهران کمک پدرم میکنم من هیچ وقت زن وبچم روتنهانمیزارم اماحالاهر روزهمیشه تنهاییم نه تفریحی نه صحبتی نه یه غذای دورهمی ای خسته شدم دیگه
بهم میگه فقط کاروملک وزمین وماشین برام مهمه ومن فقط بایدبه سما پول بدم هروقت عشقم بکشه میرم هروقت عشقم میکشه میام خونه کلااین اقاباکارش ازدواج کرده ومیگه خیلیاهستن هفت ماه هفت ماه نیستن بهش میگم خب من ازاون دسته دخترایی نبودم که این روال زندگی کنم حالاشمابگین حق باکی هست بچه هام نه پدری دارن منم همیشه تنهاواینم بگم خانوادش ثروتمندهستن وحمایتش میکنن فکرنکنیدازاین بدبختاهست
پولی هم که به من میده پونصدهزارتایک میلیونه میگه همه کاربکن مدیریت بلدنیستی