نمیدونم چجوری شرو کنم ولی خلاصه میکنم من حدودا ۱۱ سال پیش با یکی ب مدت ۶ سال بودم چن سال اول اون اصرار ک باهام باش و دوست دارم و اینا بعدش ک دید من بهش وابسته شدم کم کم ازم دل کند البته این وسط ی چیزای هم در موردم شنید راست و دروغ میبافتن و تحویلش میدادن یکی دو بارم امتحانم کرد متاسفانه خراب کردم .. تا گذشت با التماس های من اومد خواستگاری ک ای کاش نمیومد خونوادش مخالف بودن و مغزشو شستشو دادن و کنار کشید تو اون چن سال هم من خیلی اذیت شدم از خودم بدم میاد خیلی التماسشون میکردم 😥 ب باباش خواهرش 😭 کل شهرمون میدونستن خونواده ی منم همینطور میگفتن پسره لاشیه پسره همجنس بازه ولی حالیم نمیشد حتی از فامیلامون یبار فرستادم رفت باهاش حرف بزنه
بگذریم نمیتونستم بدون اون زندگی کنم هرشب گریه و التماس اونم اخراش دیگه خیلی بد شد خیلی
منم دیگه ب خدا رو اوردم و دلمو اروم کردم و خواستگار برام اومد ج مثبت دادم اونم چن ماه بعد من اومد یکی از فامیلای دورمونو گرفت .. منم دیگه فراموشش کردم و دیگه گاهی ک یادم میفته از خودم متنفر میشم چجور باهاش بودم و التماس و ...
چن سال بعدش یبار منو دید تا دم درمون اومد و نگام میکرد و دیگه ندیدمش ولی ممکنه در اینده چون زنش از اشنامونه ببینمش و باز بهم بریزم ک چرا التماس همچی ادم کثیف و بی ریختی میکردم
حالا مشکلم اینه ک واقعا گاهی اذیتم میکنه هروقت خونوادش برداراش یا خواهرش یا فامیلاشون منو میبینن بهم زل میزنن و منم یهو برام یاداوری میشه ک چرا غرورمو شکستم چرا انقد خودمو خار کردم