زن عموی شوهرم بود و بعد کلی خیانت و آبرو ریزی بعد چهارده سال جدا شد...شوهرش آدم خوبی.حتی باوجود اینکه میدونستم خیانت میکنه هیچی نمی گفت بخاطر دخترش.ولی دیگه زندگی زندگی نشد.
حالا جداشده.و بامن درارتباطه خالم...زندگیش به خودش مربوطه..ولی هرجا میشینه میخاد بگه کارخوبی کردم طلاق گرفتم..و توام آخرش مث من میشی...توفقط تظاهر به خوشبختی میکنی..
آخرش مشت مشت قرص اعصاب میخوری..
چیکارش کنم..
مامانم ایقدرجوش میده این زن..
یعنی ابرونذاشته برام.ذهنیت همه رو راجب منو شوهرم خراب کرده..حتی پدرم میگه تو راجب زندگیت دروغ میگی راستشو نمیگی...
بااینکه میدونن شوهرم ادمخوبیه.منم دوسش دارم..ادامه داره