ت روخدا فقط راه حل بگین
با مادرشوهرم اینا تو یه ساختمونیم
بغیر من ۳ تا عروس دیگه هم داره ولی ی شهرستان دیگن ک ۴۵ دیقه راهشه چون ما نزدیکیم کلا از ما انتظار دارن ۱ ساله عروسی کردیم ۴ ماه اول خوراکمون با هم بود و باید صب ساعت ۱۰ میرفتم طبقه بالا تا ساعت ۱۱ شب اونجا میبودم تا همسرم میومد 😳😳😳خونه مهمون همه چی با من بود کار خونه…😒
بعد دیگ نرفتم بهونه آوردم گریه میکردم پیش شوهرم غذا نمیخوردم تا اینک گفت پایین باش نرو بالا ی مدت باهام سر سنگین رفتار میکردن مثلا دو هفته اینا ولی بعدش باز انتظارا شروع شد مهمون میومد زنگ میزد به شوهرم به زنت بگو بیاد کمک مهمون دارم حتی دو نفر هم بیان زنگ میزنه یا با سنگ ریزه ها میزنه شیشه اشپزخونم ک متوجه بشم کارم داره
هفته ای دوبار میرم خونش تمیز میکنم
سرش گیج میرفت چن روز و سه روز پیش بردنش بیمارستان چون من نزدیک بودم من همراه بودم تا ۲ روز بعد دختراش اومدن پیشش
خودتون میدونین دیگ همراه بودن بیمار جقد سختی داره ….
بعد اومدم خونه بچه خواهر شوهرم موند پیشم ک اون بره بیمارستان اصلا نشد درست حسابی استراحت کنم
الانم بردن ی شهر دیگ بستری کنن شوهرش مونده رو سر منه بدبخت😔😔😔 اصلا راحت نیستم از وقتی ازدواج کردم یه روز خوش ندیدم
چیکار کنم ؟؟؟