۶ ماه عقد کردیم اون روز تاحالا پدرشوهرم مریض بود شوهرم همششششش پیش باباش بود ما مثلا تازه عقد کرده بودیم حالا فوت کردن حالا با خواهرش میره بیرون بستنی میخورن و ب من زنگ میزنن تعریف میکنن شبی زنگم زده میگه جات خالی بود میخواستیم بریم تنیس ولی ی نفر کم داشتیم نمیدونم چیکار کنم ما مثلا عقد کردیم ولی تاحالا منو هیییییجا نبرده بچرخونه ی مشهد رفتیم اونم بابام مارو برد هزینه شم بابام داد من به دلم ی سینما ی شهربازی مونده 😔😔😔
عجباااا خدا بهت صبر بده
خب توهم عضوی از خونوادشونی جرا تورو نمیبرن؟
چرا باهاش در میون نمیزاری ؟
چرا تحمل میکنی ؟!
ی بار قرار بزار خیلی جدی حرفاتو بگو
پس برای چی زن گرفت؟برای خواب خونشون میری یا خونتون میاد؟
همه ی اینا رو به خودش بگو
بهش گفتی بیا با هم بریم فلان جا؟
شاید خواهرش تنهاست و غمگین از غم پدر
یکم زمان بده بهشون روزای سختی دارت
چرا دلیلشو نمیپرسی و خواستت رو مطرح نمیکنی
توهم برو بیرون براش تعریف کن بیین چی میگه
چرا بهش نمیگی
خوب بهش بگو باهم بریم بیرون
بگو خیلی دوست دارم بیشتر باهم وقت بگذرونیم
خیلی کارش زشته میخواستم بگم عذاداره دیدم گفتی بابویه میره باتونمیره🤦🏻♀️
خب اعتراض کن ،بگو من چیکاره زندگیتم ،نمیشد منم ببری با هم تنیس بازی کنیم ،من یارت اگر ببری هیچ جا پشتتو خالی نمیکنم که یار کم بیاری ،باید بگی !!!!!!
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
5 ثانیه پیش
9 ثانیه پیش
22 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
