خیلی بدِ بدونی شوهرت داره خیانت میکنه😔

نمیتونم عزیزم خودم که هیچی ندارم نه پول و پشتوانه وه

خانواده ای که پشتم باشن باید سربارشون هم بشم. اگه بخوامم جداشم باید بچمو بزارم برم که نه من دلشو دارم نه بچه

ممنون مهربون بخاطر دعای خوبت. فردا شبِ آرزوهاست انشاالله حاجت رواشی

اینا انقدر وقیحن که اگه آبرو واسشون مهم بود اینکارو نمیکردن شده فرار میکنن عقد میکنن

اره واقعا خیلی در حقم بد کرد موقعی که میتونس رابطشو بازنش بهتر کنه بخاطر بچش که زندگیشون شیرین تر شه رفت سراغ یکی دیگه. منم خیلی بی مهری و سردی دیدم زبون تلخشو بی پولیشو دارم تحمل میکنم اما نرفتم سراغ یکی دیگه حتی واسه درد و دل. خدا جای حق نشسته و خودشم شاهده من دارم زندگیمو میکنم و تلاشمم کردم و میکنم دیگع اون نمیخواد که درست بشه 

اره واقعا. چندسال پیش که زگیل گرفته بود اصلا یچیزای چرکی بود. چندروز پیشم فهمیدم اونجاش چقد جوش زده

برن به جهنم

ممنون عزیزم انشالله حاجت رواشی بحق این شبای عزیز

امیدوارم همه چی عوض شه

اره واقعا این انتظارا بیهودس و خودنو بیشتر اذیت میکنم. اخه خواهراش که میان اینجا با شوهراشون من همیشه غبطه میخورم. اونروز داماد کوچیکشون سر سفره به زنش گفت خانومی اجازه میدی ماشینتو عوض کنم زنشم گفت باشه عزیزم. میخواد بهترشو براش بگیره

میبینن ما چقدر سردیما باز جلو ما هی قربون صدقه میرن منم دست خودم نیس خوشحال میشم که دونفر انقد باهم خوبن اما واسه خودمو زندگیم ناراحت میشم

چندسال پیش که یه عمل کرده بود من کمکش میکردم و بهش میرسیدم متوجه شدم گفتم چیشدا گفت نمیدونم اینا چیه. این جوشام اونروز داشت لباساشو عوض میکرد هی میگفت آخ آخ گفتم چیشده گفت جوش زده منم دیگه هیچی نگفتم.حالا خدا میدونه.

نه اکثر وقتا دیروقت میاد ما میخوابیم. حرفا هم در حد اینو بیار اونو ببر لباسم کجاست و ازاین حرفا

خودمم میدونم عزیزم الان احساس حقارت و توسری خور بودن دارم اما وقتی زندگیمو بدون پسرم تصور میکنم دیونه میشم. حالا من ۳۰ سالمه اون طفلک که ۷سالشه چجوری دوری مادرشو تحمل کنه  خیلی هم بمن وابستس. 

اصلا بخدا یه حرفایی از رابطشون بهم زد من حالم بد شد آدم انقدر نفهم که بیاد با جزییات واسه زنش تعریف کنه حتی حالم بد بود رفتم پیش روانپزشک اونم گفت این چجور مردیه اصلا مراعات حال شمارو نکرده نگفته این زن از درون میمیره داغون میشه با این حرفا و هیچوقت فراموش نمیکنه😔. کلی واسم دارو نوشت تا بتونم کمی آروم شم

آفرین عزیزم من ازاول اشتباه زندگی کردم و باعث شدم رابطمون به اینجا برسه. تو خانواده ای بزرگ شدم که همش با فحش باهم حرف میزدن سر یه سفره غدا نمیخوردن هرکی واسه خودش‌. نه فامیلی نه دوستی آشنایی که رفت و آمد کنیم نه تفریحی مسافرتی. بابام یا مامانم میومد مدرسه خجالت میکشیدم همه میگفتن بابابزرگته؟ مامانبزرگته؟ اونام بیسواد هستن نتونستن منو خوب راهنمایی کنن نامزد بودم هی میگفتن هیچی نگو هیچی نخوا ازشوهرت بزار پولاشو جمع کنه. الانم که هی مادرشوهرم میگه صمُ بکمُ درصورتی که خودشو دختراش شوهراشونو میشورن اگه بگن بالا چشمت ابروعه

الانم خودم اعتمادبنفس ندارم همش دوس دارم تنهاباشم

خب خداروشکر که رابطتتون درست شه. انشالله زندگیتون شیرین تر شه...

با هیچکدومشون راحت نیستم و نمیتونم حرف دلمو بزنم. اما باخواهر کوچیکش یخورده راحتترم تنها شدیم بهش میگم