زندایی من سرطان گرفت و شروع کرد به شیمی درمانی تقریبا همزمان با اون دخترخالم هم دچار سرطان شد
موقع شیمی درمانی زنداییم میگفت وقتی سرمو میذاشتم رو بالش دسته دسته موهام میریخت غصه میخوردم که چرا من باید سرطان بگیرم چرا ظاهرم باید اینجوری بشه و هزاران چرای دیگه موهاشو که کوتاه کرد با اشک و گریه بود سر همه داد میزد با همه دعوا میگرفت خلاصه زندگی رو به کام دایی و دخترداییم زهر کرد
کلاه گیس گرفت اما کلاه گیس هم راضیش نمیکرد و روسری میذاشت که کسی موهاشو نبینه روزای اول که هیچ کس رو خونه ش راه نمیداد بیرون هم نمیرفت کلا از زمین و زمان شاکی بود و در آخر هم تسلیم سرنوشت شد
و اما دخترخالم با دوتا بچه از اول هم روحیه ش عالی بود میگفت موقع شیمی درمانی با هیچ کس صحبت نمیکردم میرفتم و میومدم زمانی که شوهرش موهاشو کوتاه کرد گفت میدونم به جاش موهام قشنگ تر درمیاد دخترخالم فوق العاده دختر خوشگلیه از همون روز اول هم کلاه گیس خرید و با کلاه گیس مینی اسکارف میزد چه تیپای نازی آدم کیف میکرد در حالیکه زنداییم کلا دیگه خودشو ول کرده بود و اندازه ی ده سال پیر شده بود
مو فقط یه مو بود ظاهر فقط یه ظاهر ولی امید به زندگی باعث شد دخترخالم بتونه این بیماری رو شکست بده و نا امیدی زنداییم رو به وادی مرگ کشوند😔💝
امیدوارم نوشته هام بدردت بخوره عزیزم