پسرم رو نوبت گرفتم همین روزا میبرم دکتر. امروز ریز به ریز جزییات به دنیا اومدن دخترم رو گفت از اینکه من یه شب بیمارستان بودم و دلش برام تنگ شده بود 😭 چنان بغض کرد تعریف کرد. شاخ درآوردم چطور همه چیز یادشده آخه تازه ۴ سالشه. از اون شب مشکلات ما شروع شد
باز من خوابم فقط در مورد بچه هام سبکه
مثلا یه شب دیر خوابیدم خیلی خسته بودم، روز بعدش شوهرم گفت هر چی امروز برا نماز صدات زدم پا نشدی، در حالیکه من حتی یادم نمیومد که شوهرم صدام زده باشه😁
ولی در مورد بچه ها هر چقدم خسته باشم، هر چقدم دور باشم ازشون با یه صدای خیلی کوچیک سریع بیدار میشم
ای جانم عزیزم🥺 خیلی سختش بوده
من زمانیکه دخترم ۴ ماهش بود پسرم مریض شد و باید بستری میشد… با هیچکس هم جز خودم نمیموند
مجبور شدم دو شب دخترمو بذارم برا شوهرم و مامانم
از همون زمان به بعد وابستگی شدید دخترم به من شروع شد🥲
میتونیم همه توی همون اتاق خودمون بخوابیم اما نمیخوام دخترم هم مثل پسرم وابسته بشه. من خیلی درگیر وابستگی پسرم هستم. مهد میبرمش ساعتها توی سرما پشت در می‌شینم. دیروز مربی گفت نمون برو از اینجا. بعد از دو ساعت رفتم دنبالش از مربی پرسیدم رفتارش چطور بود گفت گریه نکرد اما هر دو دقیقه می‌گفت دلم برای مادرم تنگ شده
پسرم اتاق ما رو اتاق خواب خودش می‌دونه چون از اول که به دنیا اومد تا الان اونجا خوابید. اصلا در طی روز هم نمیره توی اتاق خودش که بازی کنه. چند روز دیگه میبرمش روانشناس . از شبی که دخترم به دنیا اومد و من بیمارستان موندم حالتهای پسرم خیلی بدتر شد
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
