چندسال پیش وقتی شوهرم اومد خواستگاریم قبول نکردم و خیلی دو دل بودم دیگه همه ناامید شده بودن مامانم بهم گفت از حضرت فاطمه زهرا بخواه اگه به صلاحته بشه
منم گفت یا فاطمه شما که میدونی من چقدر دوست دارم و بابت این ازدواج خیلی مرددم پس اگه این ازدواج برا من خیر وصلاح باشه هرطور شده اتفاق بیفته و درکمال ناباروری من دوروز بعدش صب که از خواب بیدار شدم به مامانم گفتم که قبول کردم و دلم کاملا روشن بود
چرا الان انقدر میترسم از اینکه بره با یکی دیگه چرا مدام شک دارم چرااا میترسم زندگیمو از دست بدم
دارم دیوونه میشم