اگر تاپیکای قبلی منو خونده باشید می فهمید که من یه خواستگار داشتم که به هر دلیلی تمایلی به ازدواج باهاش نداشتم اما باز هم به یک دلایلی خانواده بشدت فشار اوردن و من همچنان سفت وایسادم به اون اقا هم گفتم.. هی بحثو عوض کرد و پیچوند کلا.
هر راهی رو بگید رفتم نمیشه... بعد الان از دهن مامانم در رفت که قراره نامزدی گذاشته... مگه میشه یه خانواده اینقدر در حق بچش جفا کنه؟ دیگه دارم دیوونه میشه.
اصلا نمی فهمن من قراره برم تو اون زندگی فقط هی می گت ابرو ابرو.
فردا میرم یک هفته مرخصی می گیرم میشینم تو خونه.. دارم از افکار منفی احساسات بد حاله بد روحیه خراب متلاشی می شم دیگه نمی کشم🙃🙃