من زندگیم آروم بود تا ۲۳ سالگی..
اولین چالش زندگیم، رفتن دختر پنج ماهم و همسرم عشقم بود.. من موندم و پسر کوچولوم.. با سختی های روحی زیادی که داشتم ازش گذر کردم.. سرپا ایستادم نذاشتم کمرم خم بشه زیر این مشکل..
دو سه سال بعدش دومین چالش زندگیم بود، ب یه سری علائم رو به رو شدم، پیگیر شدم و فهمیدم لوسمی دارم.. اوایل باهاش جنگیدم، الان باهاش رفیقم باهاش کنار اومدم چند سالیه..ولی هنوزم برام چالش بزرگیه و درد بزرگی..
سومین چالش زندگیم وقتی بود که رفیق صمیمی شوهرم ازم خواست باهاش ازدواج کنم.. برام خیلی وقیح و زشت بنظر اومد این درخواستش.. مثل برادر بود همدم بود.. این پیشنهادش خیلی داغونم کرد.. فکر کردم میخواد ازم سواستفاده کنه.. اما اشتباه میکردم.. چهار سال و نیم باهاش جنگیدم ولی اون پافشاری کرد جلو همه ایستاد تا من راضی شم.. و راضی شدم همسرش شدم..
الانم بزرگترین چالشم همسرم هست.. دوسش دارم اما عاشقش نیستم.. رفیقمه همدمم هست.. درد دلامون با همه.. ده ماهه همسرش شدم ولی بدم میاد بهم دست بزنه.. حس گناه دارم .. اونم با تمام این ها میگه صبر میکنم تا هروقت منو لایق دونستی و بدنم برات غریبه نبود..
اون گناهی نداره.. نزدیک پنج ساله داره سختی میکشه برای من..
ولی من هنوز توو ذهنم درگیرم با مرگ همسرم عشقم با مرگ دختر کوچولوم.. با بیماری با حس گناه این روزام...
چالش های بدی هستن.. روحمو نشونه گرفتن