تو اتاقم رو تخت دراز میکشیدم و رمان عاشقانه میخوندم ،دغدغه ی مالی ، مادرشوهر ، شوهر ، کوفت و زهرمار نداشتم ، حالم با خودم خیلی خوب بود ، نه نگران بودم ، نه منتظر بودم ، خودم بودمو دنیای خودم
الان فقط دلم مرگ میخواد چون فقط مرگ میتونه همه چیزو حل کنه