خواهرشوهرام رفتن مسافرت .مادرشوهرم تنها بود و چون تنها دوست نداره بره روضه اسرار که باید دختر همسرم که با ما زندگی میکنه بره پیشش بمونه البته پدرشوهرم و برادرشوهرم هم بودن من گفتم اشکالی نداره ۴ شب موند اون شب که قرار بود خواهرشوهرام از مسافرت بیان ما رفتیم دنبال دخترمون مادرشوهرم ک اصرار باید بمونه اونارو ببینه دارن میان و .. حالا همشون تو یه کوچه زندگی میکنن دور نیستن بهم .چون هر سری اونا میرن مسافرت و برمیگردن کلی بیماری میارن چون ۴ تا هم بچه بود باهاشون خلاصه دختر منم مریض شده از طرفی من قبلش گفتم اونا مریضن نمونه .حالا ک دخترم مریض شد مادربزرگش هی اصرار بیاید ببریدش .شوهر منم گردن نمیگیره ک اونا مریض بودن و کار مادرش اشتباه بوده بچه رو نگه داشته چون خبر داشت و ب دخترم گفته بود ب مامانت نگو اونا مریضن بمون .هر بار اونور مریض آمده یا شپش گرفته منم همش شیاف بذار و مراقبت کن و دوتا دختر دیگم دارم