خواهرشوهرام رفتن مسافرت .مادرشوهرم تنها بود و چون تنها دوست نداره بره روضه اسرار که باید دختر همسرم که با ما زندگی میکنه بره پیشش بمونه البته پدرشوهرم و برادرشوهرم هم بودن من گفتم اشکالی نداره ۴ شب موند اون شب که قرار بود خواهرشوهرام از مسافرت بیان ما رفتیم دنبال دخترمون مادرشوهرم ک اصرار باید بمونه اونارو ببینه دارن میان و .. حالا همشون تو یه کوچه زندگی میکنن دور نیستن بهم .چون هر سری اونا میرن مسافرت و برمیگردن کلی بیماری میارن چون ۴ تا هم بچه بود باهاشون خلاصه دختر منم مریض شده از طرفی من قبلش گفتم اونا مریضن نمونه .حالا ک دخترم مریض شد مادربزرگش هی اصرار بیاید ببریدش .شوهر منم گردن نمیگیره ک اونا مریض بودن و کار مادرش اشتباه بوده بچه رو نگه داشته چون خبر داشت و ب دخترم گفته بود ب مامانت نگو اونا مریضن بمون .هر بار اونور مریض آمده یا شپش گرفته منم همش شیاف بذار و مراقبت کن و دوتا دختر دیگم دارم
عزیزم وقتی میگم تو دخترم تو نینی سایت میگن بزن تو دهنش با زور بردار بیارش .چون تاپیک قبلا زد ...
اتفاقا میخواستم ازت بپرسم چرا رو خودش کار نمیکنی؟ ۱۲ سالش هست
دیگه اون که باید بفهمه خودش که از خونه اونا مریض میشه هر دفعه
با خودتون بره و بیاد، نمونه خونه مادربزرگش
"هر کسی را ملاقات میکنی درگیر نبردی است که تو هیچ چیز درباره آن نمیدانی. همیشه مهربان باش." بعد از دیدن خیلی دعوا و پرخاشها در سایت، عمیقا به این نتیجه رسیدم که خیلیها در این دسته جا میگیرند 😊