مامانی، امشب وسایلت رو جمع کردیم... یک هفته بعد از اولین سالگرد.. بابا اذیت بود.. اصلا اون اتاق... آدم خفه میشه توش بدون تو...
همش فکر میکنیم هستی... همه چی سر جاش بود... حتی حوله ات سر چوب لباسی، انگار که منتظر بودیم برگردی....
از راه برسی و بگی آخیش.. سفر طولانی بود...برم یه دوش بگیرم خستگیم در بره، بعد با ذوق بهت بگم، ببین حوله ات سر جاشه، لباسات دست نخوردن، تختت، همه چی مهیاست که تو باز به زندگی برگردی... ببین چقدر خوب مواظب اتاقت بودیم.. و تو بری حمام و برگردی به زندگی.... خستگی این یک سال که رفتی سفر رو از تن بشوری و برگردی به زندگیمون....
احمقانست! نه؟ خواهر کوچیکه میگه دست نزنیم بهش... متعصبانه میگه چکار لباساش دارید؟ جاتونو تنگ کرده؟؟؟ یعنی بعد ازون همه سال زندگی، یه اتاق نمیرسه بهش؟ که کسی دست به وسایلش نزنه؟
بهش میگم اگه راست میگی یه شب بیا بخواب توی اتاقش، از غصه دق میکنه آدم... بابا گناه داره... و اون عصبانی میشه...
میگم بذار بدیم به یه آدم نیازمند، لااقل استفاده کنه، آبجی مرد و شش ساله لباساش توی کمد خاک میخوره، چی شد؟! برکشت؟؟؟ حالا لباسای مامانم میخواین بذارید؟! و بحث بالا میگیره... منم بغض توی گلوم، اما شوخی های احمقانه میکنم... که بخندونمشون... ولی دارم دق میکنم...
خواهر کوچیکه که رفت خونشون، افتادیم به جون کمد لباسات... بمیرم برا دل بابا... هی آه کشیدیم و سوا کردیم... آخی... این لباس توی فلان عروسی تنت بود... آخ، اینو چقدر دوست داشتی، این چقدر بهت میومد...
این یکی خیلی کهنست، سی سال پوشیدیش... انگار هنوز تنت هستن... بابا میگه ازشون ببرید بپوشید.. چند تیکه جدا میکنیم...
اما.... میدونی مامان، میدونی وی امشب دلم رو به درد آورد؟ قبل از رفتنت، مدتی بود میگفتی دلم یه چادر رنگی میخواد... یه چادر گلدار قشنگ، گفتی از چادر مشکی خسته شدی و یمخوای مثل جوونیت، چادر رنگی سرکنی برای مهمونی...اما ناتوان بودی و نمیتونستی بری بازار و و طولی نکشید و حسرت چادر رنگی به دل برای همیشه رفتی...
میدونین امشب خواهر بزرگه چی پیدا کرد؟ ته کمدت، یه نایلون دید، پر از چادر رنگی های نو تا زده... یکی از یکی زیباتر... گل ریز... گل درشت.. سرمه ای... سبز...سفید... چقدرررر زیبا بودن...بابا میگفت اینو از مکه آوردم براش.... و تو از شدت غصه و بیماری سالها فراموش کرده بودی که اصلا چی داری توی اون کند..... آه... مامانی... مادر ... مادر... مادر.... ننگ بر ما... ننگ بر ما که تا زنده بودی فکر نکردیم یکبار بریم سر کمدت و مرتبش کنیم و ببینیم اون ته تهای کمد چی داری... آشفته بود کمد... پر ازلیاس... و ما احمق ها گرفتار روزمرگی...و ما احمق ها خیال میگردیم خودت باید مرتبش کنی و نیازی به مشارکت ما نیست و تو ! هرگز درخواستی نکردی... ننگ بر ما.. ننگ بر ما که حالا موندیم و چادرها... چادرهای که تار و پودشون از غم و حسرت بافته شده....