سلام من نیلوفرم خودم دانشجوی فرهنگیانم و ۲۱ سالمه پدرم و مادرمم هر دو تا فرهنگی بازنشسته هستن
تک دختر خانوادم و یه برادر دارم که ازدواج کرده
ماجرا از اون قراره که مادر من یه پسردایی داره که دقیقا پارسال بعداز مراسم ختم یکی از اشناها بهم پیام داد
منم از ته دلم دوسش داشتم همیشه دلم میخواست باهاش اشنا بشم
بهم گفت که خیلی دوسم داره و خیلی زیبایی تو فامیل همیشه چشمم رو تو بوده
منم ته دلم عروسی بود ولی بعد چند هفته گفت که من دلم میخواد با هم ...داشته باشیم
منم راستشو بخواید دیگه جوابشو ندادم ولی دوسش داشتم هیچوقتم بهش نگفتم از این حرفات بدم میاد
دیگه ارتباطمو باهاش قط کردم اون هی پیام میدادمن به سردی جواب میدادم
گذشت و عید شد
همسر بردارم میشن خواهر ایشون
رفتم خونه ی برادرم دیدم اومد سلام و احوالپرسی
برادرم خونه نبود تا زنداداشم میرفت اشپزخونه سرشو میاورد جلو منو ببوسه منم صورتم عقب میبردم
دیدم تلفنش زنگ خورد یه دختر بود گفت که دیگه بهم زنگ نزن
گفتم چرا؟گفت من فقط واسه رابطه جنسی میخواستمش حالا که پا نداده نمیخوامش دیگه
گفت من دیگه دلم نمیخواد با هم مثل دوست دختر دوست پسر باشیم اینا همشون میان ومیرن ولی تویی که همیشه میمونی من دوست دارم و تورو برا ابد میخوام
نمیخوام باهم رابطه داشته باشیم چون که باعث کدورت بین فامیل میشه و باعث میشه بهم نرسیم و دشمن بشیم