ای گفتی . خونهوای مامانمم همش شیشه اس . همش فکر میکنی شیشه ها میترکه روت . ی چادر رنگی پوشیدم . بعد ی کیف کوچولو دستم گرفتم . عینکمم انداختم رو لباسم . با شلوارک . با دمپایی بابام . میخواستم بره کوچه از ترس . مامانم گف گمشو بیا خونه .. میخوایی اینجوری آبرومونو ببری خاک بر سر