واسه همسایست فکرشم نمیکردم یه روز با تمام وجودم داغ بمونه رو دلم و من حسش کنم من تا ۲۱ سالگی نمیدونستم از دست دادن یعنی چی مرگ یعنی چی قبر و قبرستون یعنی چی حتی از جلوی قبرستون هم تنهایی رد نمیشدم تا حالا داخلش نرفته بودم میترسیدم ولی بابا از اون روزی که تو رفتی و من تورو اونجا جا گذاشتم هیچ جا ارامش ندارم تا وقتی که میام پیشت خودت میدونی که دست من باشه هرروز مبام ولی مامان نمیزاره تنها بیام وقتی میفهمه تنهایی اومدمناراحت میشه
ولی من به اقایی که اونجا میشه همیشه پول میدم تا خونتو برات هرروز تتمیز کنه و یاسینتو بخونه
میدونی که سه چهار روز دیگه تولدمه و تو نیستی؟ اولین باره ها یعنی نمیخوای تبریک بگی؟ نمیخوای دستاتو ببری بالا و برام دعا کنی؟ بابا ۱۰ ماه گذشته ولی من هنوزم تو خیابون دنبالت میگردم هنوزم فکر میکنم تو اتاقتی چجوری باور کنم نبودنتو...