بچه ها من سه سال و نیمه ازدواج کردم عقدم، هیچ مشکلی با جاریام اول بار نداشتم تا یک سال بعد ازدواجم پاگشام نکردن و همش مادرشوهرم میگف ناراحت نشیا ک جاریت دعوتت نکرده هااا چون خیلی ولخرجه میخاد برات سنگ تموم بزاره منم میگفتم ن برام مهم نیست اختیار خونشو داره و توم به جاری حرفی نزن گله گی نکن چون برا من مهم نیست با اینز ک واقعا تو خودم ناراحت بودم
تا خلاصه دختر ی جاریا دیگم عقد کرد تا این عقد کرد سر ماه نشده خاست پاگشاش کنه به مادرشوهرم گفته بود منم میخاد دعوت کنه منم گفتم چ عجب صدقع سر دختر اون جاری میخاد ما را دعوت کنه خلاصه مادرشوهرم رسومده بود به جاریم
بهم زنگ زد اول ازم دلجویی کرد و گفت صدقه سر اون نبوده بعدا گفت اره من و اون جاری اوایل قصد نداشتیم دعوتت کنیم به خاطر تمام بی محلیایی ک مادر به ماها کرد(مادرشوهرم واقعا کمه عروس میزاره) بعدا یکم دیگ ک حرف زد گفت من اصلا هیچ کدوم بچه ها مادرو دلم نمیخاد دعوت کنم، این حرفا را ک زد اخر بار گفت بیاین خونم، بعد قطع کرد من پیام دادم ک ن من مزاحم نمیشم من دلم میخاد کسی ک برام سفره بندازع با دل و جون بندازه اونم پیام داد ک هرجور راحتی و ما به خاطر مادر این کارو میخاسیم بکنیم منم گفتم مشکل شما و مادر ربطی به من نداشت من تازه وارد این خونداده شده بودم اونم گفت ن ما مشکلی ندارم منم گفتم اوکی، الان بقیش میگم