سال۸۸بود دقیقا همین روز بود که برای اولین بار دیدمت۔
خیلی با وقار و متین بودی و از همون روز اول دوستت داشتم۔
مراسم خواستگاری مون خیلی صمیمی و گرم بود۔
همه چیز خوب پیش میرفت۔
منو تو عاشق هم بودیم۔
هر سال بیست فروردین رویایی ترین روز زندگیمون بود۔
گذشت و سال بعد باهم ازدواج کردیم۔هر دوتامون خوشحال بودیم۔باهم کار میکردیم و صاحب خونه شدیم۔
بعد بچه دار شدیم و زندگی مون شیرین شیرین شد
باچیزهای ساده خوش بودیم و واقعا عاشق هم بودیم۔
هر روز وقتی دور از هم بودیم به هم زنگ میزدیم و نمیتونستیم دور از هم باشیم۔
روزها گذشت و گذشت و عشق مون به هم شدیدتر شد
تا اینکه تو مهر سال قبل مریض شدی و پا درد داشتی۔
سرماخوردگی هم اضافه شد و خوب نمبشدی۔دکتر برات ازمایش نوشت و جواب ازمایشاتت کاخ ارزوهای منو خراب کرد۔
سرطان۔همون بیماری که میترسیدیم ازش به سرمون اومد۔
بستری شدی و درمان شروع شد۔خیلی امیدوار بودم به درمان شدنت۔
شیمی درمانی شروع شد و نه روز بعد ورق بیماری برگشت و حالت بدتر و بدتر شد ویک روز و سه ساعت بعداز شروع علائم جدید دیگه نتونستی تحمل کنی و از کنارمون رفتی۔
واقعا راضی به درد کشیدنت نبودم و از خدا میخواستم بتونی تحمل کنی و اذیت نشی۔
حالا امروز دوباره بیست فروردینه۔کجایی اخه عشق زندگی من۔
تنها نشستم و دارم خاطرات سال۸۸رو مرور میکنم و قطرات اشکی که امونم نمیده۔
خانمها این شب عزیز برای ارامش همسرم و خودم دعا کنید۔
هیچ دردی بدتر از تنهایی برای یک زن نیست مخصوصا اگه همسرش رو دوست داشته باشه۔
انشاله همه زندگیتون سرشار از عشق و محبت باشه