استاد من یه پسر جوونه که ۸،۹ ساله از ازدواجش میگذره ولی به شدت سر و گوشش میجنبه، بعد این آدم یه روز به دلایلی سفره دلشو پیش من باز کرد و گف زنشو دوس نداره و چاقه و نیازهاشو برطرف نمیکنه و این حرفا
منم گفتم مگه روز اولی که دیدینش و رفتین خواستگاریش اینجوری نبود؟ گف چرا
گفتم پس دلیلی نداره الان بخواین گله کنین چون تصمیم خودتون بوده
گف ببین من هزار باز بهش گفتم این زندگی کوفتی رو تموم کنیم، اون نمیخواد تموم کنه میگه حتی اگه میخوای خیانت کن ولی زندگیمونو تموم نکن
گفتم من معذرت میخوام که اینو میگم ولی این جمله رو از زبون خانومتون شنیدن و از خجالت آب نشدن بی غیرتیه محضه
گف چرا باید خجالت بکشم؟ تو فک کن یه نفرو یه هفته تموم تو یه اتاق خالی حبس کنن بهش غذا ندن هیچی ندن، بعد از یه هفته در اتاقو باز کنن بفرستن خیابون بگن حق نداری رستورانارو نگا کنی فقط حق داری لباس فروشیارو نگا کنی
گف فک میکنی میتونه دووم بیاره نگا نکنه؟؟ گشنس طرف! یه هفتس هیچی نخورده...
گفتم این حرفو به خود خانمتون گفتین؟ شاید به خودش بیاد؟