داستان ازاین قراره من و پسرعمو بابام ۴سالع باهمیم تواین ۴سال شاید باورتون نشه دوبار همو از نزدیک دیدیم بقیش یا گذری بودی یا توعروسیا خیلی همو دوسداریم خیلی جوری که تواین چهارسال شده دوماه قهرباشیم ونتونستیم بیخیال هم باشیم اوایلش شرایط من سخت بود نمیتونستم ببینمش دیگه به هردری زدم که برم سرکار بتونم ببینمش راحت ولی باز شرایط اون بد شد میگفت ماشین ندارمو چون اونا ی شهر دیگن سخته بدون ماشین بیام ببینمت و همشم سرکار بود قرار شد تقریبا ی ماه پیش بیاد کهمو ببینیم ولی دیقه نود شبش گفت نمیتونم ماشین گیرم نیومد قرار شد ماشین دوستشو بگیره منم از همون شب ببعد هرکاری میکنم نمیتونم گرم باشم و مث قبل شم توذوقی خوردم عجیب خیلی برای دیدنش بعد تقریبا دوسال برنامه ریخته بودم الانم بالای هزار بار معذرت خواهی کرد حتی گفت غلط کردم وفلان بخاطر من وام گرف همین چن روز پیش مدام سرکاره فقط بتونه ماشین بگیره هر روزم میگه بخاطر تو فقط وامگرفتم ولی تو کتم نمیره😐😒😒😒تورخدا بگید چیکار کنم ؟