وقتی فقط هفت سالم بود مامانم و از دست دادم. من و خواهرم که یه سال از خودم کوچیکتر بود با برادر دو سالم توی خونهی مادر بزرگم زندگی میکردیم. هنوز یه سال از فوت مامانم نگذشته بود که بابام با یه دختر از فامیلای خودشون ازدواج کرد اونموقع خونمون توی تبریز بود یه دو سال بعد به قزوین نقل مکان کردیم و با هم اینجا زندگی کردیم. از همون بچگی دچار افسردگی بودم مرگ مادرم و بدرفتاری های نامادریم کاری باهام کرده بود که از زندگیم بریده بودم. اولین باری که اقدام به خودکشی کردم فقط یازده سالم بود تقریبا همهی قرصایی که تو خونه داشتیم و خورده بودم درست همون لحظه ای احساس میکردم دارم میمیرم همهی قرصا رو بالا آوردم و متاسفانه زنده موندم.بعد از اون دلم میخواست خودم و شکنجه بدم از ته گرفتن ناخونام بگیر تا کشیدن موهام و خط انداختن با تیغ روی دستام... وقتی کلاس هفتم بودم یه پسره بهم پیشنهاد دوستی داد.هیچوقت دوست پسر نداشتم اصلا تو فاز اینکارا نبودم مهم ترین دلیلش این بود که مثل سگ از بابام میترسیدم ولی از طرفی از پسره خوشم میومد... اون دو سال از من بزرگتر بود با اینکه تقریبا یه سال پیگیر من بود ولی اصلا بهش محل نمیدادم.
وقتی ۱۴ سالم بود پسر عموم که تقریبا۳۰ سالش بود اومد خاستگاریم نامادریم کاری کرد که بابام میخواست من و به زور بده به اون جدا از سن بالاش قیافهو اخلاق داغونی داشت،مثلا قهر کردم و به خونهی مادر بزرگ مادریم رفتم.من کلاس هشتم بودم و دلم میخواست درس بخونم ولی وقتی خانوادهی مادرم قضیه رو شنیدن مخم و پر کردن که باید با یکی دیگه ازدواج کنم(هر کسی دلش میخواست من و قالب یکی کنه) این وسط داییمو زنش موفق تر بودن و به طریقی من و بایه پسرع که گویی دوست داییم بود اشنا کردن...این دقیقا شروع راهی بود که من تاوان کار کرده و نکردهام و توش پس دادم...
از جزئیات نگم دیگ...پاییز۹۴ باهم نامزد کردیم همون اوایل متوجه شدم اخلاقش خیلی خیلی افتضاحه از اونجور آدما که یه روز بحث و دعوا نمیکردشبش به صبح نمیرسید... قبل از من با یه دخترع نامزد کرده بود و دختره بخاطر اخلاقش ازش طلاق گرفته بود( البته من نمیدونستم دلیلش این بوده) یه بار توی دعوا بهش گفتم بیا جدا شیم،وقتی زد زیر گریه و گفت تو میدونستی که یه بار زندگی من بهم خورده پس چرا دوباره میخوای خرابش کنی و از اینجور حرفا... دلم براش سوخت( احمقانهاست ولی واقعا دلم براش سوخت))
اون موقع زیاد تنش عصبی داشتم بدتر از همه بابام و زنش رو اعصابم بودن. بازم تصمیم به خودکشی گرفتم.رگ دستم و زدم هر چند زیاد عمیق نبود و بازم زنده موندم ولی کتکای بعدش که از بابام خوردم نزدیک بود یه جاییم بشکنه... خلاصه بعد از عید۹۵ وقتی ۱۵ سالم بود ازدواج کردیم و من چهار سال توی یه جایی که هیچ آشنا و هیچ کس و کاری نداشتم زندگی کردم. اون چهار سال به قدری برام زجر آور بود که با هیچ کلمهای نمیتونم توصیفش کنم اخلاق شوهرم و خانوادهاش خیلی مذخرف و چرت بود شوهرم و خانوادهاش خیلی بددهن بودن
ما توی یه اتاق توی خونهی اونا زندگی میکردیم شوهرم سر چیزای بی خود فحشم میداد و کتکم میزد جوری عذابم دادن که دلم میخواست برگردم به خونهی بابام و کلفتی نامادیم و بکنم
ولی امکانش نبود چون حتی بابامم منو نمیخواست...
وقتی ۱۷ سالم بود بدون اینکه خودم بخوام باردار شدم...مادرشوهرم خیلی ازم کار میکشید و اذیتم میکرد زایمان خیلی دردناک و سختی داشتم ولی در آخر حتی اجازه ندادن اسم بچهمو خودم بزارم یا حتی ازم نظر بخوان...
سال ۹۹ به قزوین نقل مکان کردیم(البته به هزار جور سختی و مکافات) یه خونهی ۷۰،۸۰ متری خریدیم و با هر ضرب و زوری به زندگی ادامه دادیم...
همیشه پیش من از دخترای دیگه حرف میزد، به غرورم برمیخورد اعتراض میکردم ولی بازم فرقی نمیکرد...
پارسال روز مادر بود که وقتی گوشیش دست پسرم بود همین جوری توی سطل زبالهی گالریش عکس یه دخترو دیدم که آورده بودتش خونه... توی خونهای من و بچهاش زندگی میکنیم یه زن هرجایی رو جا داده بود...داییمم بود تازه باهم با یه دختر توی خونهی من!!!!! وقتی یادم میافته حالم ازشون بهم میخوره🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️
چیزی که اذیتم میکرد این بود که دختره خیلی زشت بود اصلا هیچ زیبایی ظاهری نداشت ن قیافش ن اندامش...
من هیچ ایرادی نداشتم قیافم و اندامم خوب بود اخلاقم خوب بود خونه داریم خوب بود حرف گوش کن بودم سر به زیر بودم با حجاب بودم تا حالا نذاشته بودم دست هیچ نامحرمی بهم بخوره من خیلی وقتا که حتی تا سر حد مرگ اذیتمم میکرد هیچ وقت حتی توی ذهنمم بهش خیانت نکرده بودم...قسم میخورم حتی اگه عاشق یکی دیگهام بودم با وجود بچهام هیچ وقت اینکار و نمیکردم.....
خیلی طولانی شد ببخشید ادامهاش و بعدا مینویسم