با مادرشوهر زندگی کنیم یا نه ؟

ببین نمیتونی این دلایلی که میگم رو برای شوهرت توضیح بدی فقط برای خودته من توی زندگی اطرافیانم دیدم اونم به دفعات دیگه براحتی قبل نمیتونی بری بیرون چون همیشه یکی امارت رو داره یا خرید کنی یا وقتی براش مهمون میاد ممکنه زنگ بزنه توهم بیای وتوحوصله نداشته باشی یا یه وقت بیاد خونت وتواون زمان حال نداشته باشی یه وقت یه غذایی میپزی کمه ولی چون بوش میره مجبوری برای اونام ببری

بنظرم رک حرف دلتو بزن اینطور شوهرت برای ی مدت ازت دلگیر میشه و رابطتون سرد ولی اگه بری خونه مادر همسرت تا آخر زندگی رابطمون سرد میشه و جنگ اعصاب دارین 

با هم بودن انتظاراتو میبره بالا 'وقتی خونه باشی نری بهشون سر بزنی دلگیر میشن

مهمون داشته باشه نری کمک دلگیر میشه 

مریض باشه نری غذا بپزی ناراحت میشه 

ولی اگه اونجا نباشی کلی میتونی بهونه بیاری برای اینکارا 

حتی بعد ی مدت همسرتم توقعاتش میره بالا به دلیل پیری مادرش همس ازت انتظار کمک داره چون تو خونس داری زندگی میکنی 

قربونت برم عزیزم ، ایشالا که خوشبخت بشید

وای .یادخودم افتادم به خداخودموزدم به دیوانگی کمی دست ازسرم برداشتن .خیرنبینن پس چرابه پسراشون زن میگیرن .نگه دارن پیش خودشون 

من درونگرا هستم.اولا نزدیک شی زحمتامیفته گردن شماوهمسرتون حتی اون۱۸ساله دیگه نونم نمیخره مامانش میگه شما که واسه خودتون خریدین یکی هم واسه ما بخرین

هرکی عید یامراسمی خونه اونابیادخونه شماهم میان.گاهی دلت خونوادتو میخواد یا دوستات میخوان بیان درکل زندگیت کف دستشونه دیگه جاری دارهم شی مسیولیت پای شماست تاپیری .الان اول زندگی هستی همیشه زندگی رو اینجوری نبین

پدرشوهرم فوت کرده ولی برادرشوهرم مجردبوداون موقع،کاری به کاره اون نداشت ولی هرروزبایدمیومدخونه ما.تازه هم ازدواج کرده بودیم بچه نداشتیم اصلافکرنمیکردیه موقع خواب باشن کارداشته باشن😐😐😐حتمابایدحاضریشومیزد

نههه

نمیدونم چله سوره حشر تا۲۳ این ماه بخونم بقیش باخدا ..خدابرام معجزه کنه ازینجابرم

وای من چندروز خوندم یروز جا انداختم.

عزیزم چله سوره حشر ..والا حدیث کساگرفتم فعلاکه خبری نیس دلمم آتیش

ببینیدمثلا برای وسایل میخره بهش میگه ببین زن وبچه ات چه بلایی سرت میاره..همش بهش نیشوکنایه میزنه بهش میگه مفدی نشستی خونم ماشینموسوارمیشی چراهمش درحال خریدهستین همش باشوهرم دعواراه میندازه سرمسائل کوچیک یا میادحرفهای ماروگوش میکنه..خیرنبینه خواهرشوهرمواوایل نمیدونستم فا گوش وایمیسته فهمیده بودماکی حمام میریم ..مادرشوهرم که چون خونش نشستیم فکرمیکنه بایدهرچی اون میگه بگیم چشم خواستیم بعد۱۰ سال سفربریم یه جوری دعواراه انداخت باشوهرم بیچاره زهرمارش کرد .ازلکی ها چراکه من نمیبرین ..خیلی زیاده نمونه کوچکی است