2777
2789
عنوان

داستان عبرت اموز زندگی من

| مشاهده متن کامل بحث + 6317 بازدید | 80 پست

بله دیدم قیافشو ریخته میگه نمبینی من پول ندارم گفتم ایا من مجبورت کردم ببری منو خرید خوودت زنگ زدی نگو خونوادش گفتن بریم برا عروسمون خرید کنیم یلداهم نیردیم زشته اینم از دماغم اورد کل روزای خوشمو نابود کرد ی سال ک نامزد بودم هیچی ب خونوادم نمیگفتم چون میدونسم حمایت نمیکنن فقط ت ظاهر حفظ میکردم کم و بیش از فامیلا میشنیدم ک تا الان مریم نامزده شوهرش ی جوراب براش نگرفته واقعا هم نمیگرف اگ هم میگرف اخرش قهر بود بعد عید بند و بساط جهیزیه بود و فلان ولی ت دل من خالی بود ناراحت غمگین گفتم خدایا چ عروسی هستم دلم خوش نیس ناراحت ذوق ندارم تصمیم گرفتم ب خونوادم بگم ک منو نمیزاره جایی برم محدودم میکنه نمیزاره ب خودم برسم خرجی نمیده اذیتم میکنه درضمن نمیخاد عروسی بگیره چون من ت نامزدی ی ماه با شوهرم قط رابطه کردم گفتم عروسی نگیری من کلا طلاق میگیرم کلا از همه چی بریذم اینهمه اذیت کردی عروسی نمیگیری اون موقع هاهم نزدیک عروسی بستگان درجه یک بود همه اماده شده بودیم عروسی بهش گفتم برام لباس بگیر گف پول ندارم نگرف بالاخره منم نامزد بودم همه نگاهشون برا نامزدا ی جوره مدل پوشش نگاه میکنن هرچی گفتم ت رو خدا زشته حتی من ی لباس مجلسی خوبی ندارم همشون زمان مجردین ک مناسب نیس من اینارو بپوشم فرق میکنه گفتم ندارم نگیر محبوری  گریم میاد اینو الان مینویسم رفتم بدون سرو صدا گوشوارمو فروختم هم کفش مجلسی هم لباس مجلسی گرفتم گفتم نامزدم گرفته مامانمم نفهمید اگ میدونس فروختم اویزونم میکرد پول ارایشگاه هم بابام داد ی هزاری نداد

bir ällähim

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

باهاش دیگه قط رابطه کردم گفتم دیگه طلاقمو بده اعلام کردم ب خونوادم گفتم سیر تاپیاز از بیتوجهی بگیر تا خساستس گفتم طلاقمو میخام من نمیتونم با ادم موذی زندگی کنم محدودم کرده ی جوری کرده دیگه خواسته ای نداشته باشم گفتم ت رو خدا فردا با ی بچه من برنگردم خونتون ت رو خدا تموم کنین من توی یه سال نامزدی زجر کشیدم عروس نبودم فقط صدامو خفه کردم مقابل تمام رفتاراش ایستادم صبر کردم درس بشه ولی انگار نمیخاد درس بشه بالاخره بابام کشوند حق نداری فلان بهمان ی فرصت میدم خودتو درس کنی منتها طلاق اخرش 

bir ällähim

بالاخره اومدازم معذرت خواهی کرد تاریخ عروسی هم زدن نمیدونم باز سرچی حرفمون شد قهر بودیم البته قهر بودنمون شدتش کمتر بود خرید عروسی اینا باز شد نمیدونم خونوادش چی گفته بودن گفته بودن مریم هرچی بخاد چیزی نمیگی ابرومنو نبر عروسه فلان اینم خداروشکر چیزی نگف انقد لاغر بودم البته لاغرشده بودم کلا بدون غذا میگشتم ینی ت بازار ی لحظه داشتم از هوش میرفتم ولی قهرررر بودیم زندگیمون خلاصه شده بود ت قهربودن  

bir ällähim

روز عروسی رسید شکر خدا بدون سرو صدا بدون قهری گذشت بعد خوب بود ولی.......

میخام هشت سال زندگیموو واقعا خلاصه وار بگم سختمه بگم حس افسردگی میگیرم کلا 

bir ällähim

شوهرم کلا بیتوجه بود محبت نمیکرد محدودیت داش کلا میدونین چطورشده بودم میترسیدم خواستمو بگم اگ ی چیزی میخریدم دزدکی بعدا نشون میدادم میگفتم مامانم گرفته بعد چیزی نمیگف الان هم اینطوریم از بس ضمیر ناخوداگاهم تاثیر گذاشته وقتی چیزی میگیرم حس استرس دارم  میگم دعوام میکنه  این حس هنوز از بین نرفته انگار حک شده 

bir ällähim
روز عروسی رسید شکر خدا بدون سرو صدا بدون قهری گذشت بعد خوب بود ولی....... میخام هشت سال زندگیموو وا ...

عزیزم من میخونم بگو 

کاملا درکت میکنم  وضع مالیش چطوره؟شغلش چیه

به کوچکی گناه نگاه نکن ؛بنگر چه کسی را نافرمانی میکنی...حسبی الله ونعم الوکیل...
وضع مالی خوبه بدنیس ماشین خونه داریم کلا شغلش ازاد 

پس داره دیگه الان بهترشده؟خونوادش چی میگن؟

به کوچکی گناه نگاه نکن ؛بنگر چه کسی را نافرمانی میکنی...حسبی الله ونعم الوکیل...

بعد عروسی خودم باز از بستگان درجه یک عقدش بود خب بالاخره درجه یک هستن باید باشم منم رفتم بهم گفتن ت قند بساب رو عروس دوماد گفتم باشه منم سابیدم یهو این زنگ زد این مراسم نبود رفته بوی جای دیگه مارضروری پیش اومده بود مامانم ج داد گوشیو گف مریم نمیتونه بحرفه اینم صدامو شنیده بعد از حاری خطبه عقد بهش زنگ زدم فقط برداشت نزاشت حرف بزنم هرچی از دهنش اومد گف منم الکی میگفتم خوبم فلان نمیتونم حرف بزنم بعدا میزنیم حرف میگف ت چیکاره ای بری فلان کار رو انجام بدی گوشیو قط کردم بغض خفم میکرد ینی الانم فک میکنم میگم چطوری اونجا گریه نکردم چقد استانه تحملم بالا بوده ینی انقد قیافم زار میزد مامانم گف ت رو خدا ویسده چرا رنگت پریده شوهرت چیزی گفته گفتم نه اتفاقا خوبم هیچی نشده

bir ällähim

ینی فقط رسیدم خونه سریع رفتم اتاق شب تا صب گریه کردم گفتم خدایا دارم چ تاوانی میدم چرا چیکار کردم اخه چرا همیشه سرکوف بشنوم از همه چی یه چهار روز قهر بودیم بازم اذرماه عروسی دختر داییم بود اونم رفتم از دماغم در اورد قهر بود باعام بعدش زد حامله شدم 

bir ällähim
بعد عروسی خودم باز از بستگان درجه یک عقدش بود خب بالاخره درجه یک هستن باید باشم منم رفتم بهم گفتن ت ...

چرااخه قایم میکردی عزیزم؟؟

به کوچکی گناه نگاه نکن ؛بنگر چه کسی را نافرمانی میکنی...حسبی الله ونعم الوکیل...
میگم خوب بودنش مراحل اخره ولی چ فایده هزارتا مرض گرفتم چیا سرم نکشیده 

دقیقااا شوهر منم الان بعده ده سال بهتر شده ولی چه فایده وقتی دیگه روحیه و اعصابم داغون شده هیچی لذت نمیده و اززندگی سیر شدم اینا حرفتی یکسال پیشم بود که ذره ای امید نداشتم به زندگی ازدست شوهرم تا مرز خودکشی رفتم ولی الان خداروشکر بهترم انشالله شماهم خوب میشی عزیزم شاید گذر زمان حالتو بهتر کنه چون میگی بهتر ده نسبت به قبل اخلاقش 

به کوچکی گناه نگاه نکن ؛بنگر چه کسی را نافرمانی میکنی...حسبی الله ونعم الوکیل...
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

عکس نظر

کنجددی | 4 ثانیه پیش
2791
2779
2792