حاملگی ک بدترین روزام بود واقعا توجه نمیکرد شب و روز خونه پدرش انگار فک نمیکرد ی زن حامله داره تنها چیزی ک یادم نمیره حاملگیه مادرشوهرم ی زن پیر و قدیمیه فکر سنتی داره خیلی ساده هس پسردوسته کلا مهم نیس مهن سلامتی بچم بود همین جنسیت مهم نبود رفته بودیم سونو ک جنسینتو مشخص کنه بله بچم شد دختر اومدم باخوشحالی ب شوهرم گفتم بچمون دختره یهو پاشد رفت من مات موندم تو سونو واه این چرا این جوری کرد رفتم دنبالش گفتم چته چیشد گف هیچی خوبم بریم خونه ت راه حرفم شد باهاش گفتم خاک ت سرت بخاطر جنسیت اینطوری ب هم ریختی گفتم خداتو شکر کن سالمه قیافشو ریخته بودخواهرشوهرمم زنگ زده بود جنسیت بچه بپرسه گف دختره اوناهم ی جور شدن فقط تنها از خونواده شوهرم ب خاطر جنسیت بچم شکستم همین منتها هیچ بدی ندیدم مننم ب شوهرم گفتم .خدا حرف زن ی خامله رو خوب میشنوه امیدوارم مث سگ از این ناشکریت پشیمون باشی گفتم کسایی ک ناراحتن بخاطر بچه دختر من انشالااا خودشون زمانی بچه خواستن خدا کار کنه ک همیشه حسرت بچه ت دلشون بمونه واقعا انقد از درون اشفته بودم انکار قلبم تیکه تیکه بود شدیدا استرس کشیدم حاملگی