۲۰سالم بود تو مجردی شرایط خوبی نداشتم خواستگار اومد دیدم شرایطش خوبه نامزد کردم قرار شد چند تا تیکه بزرگ شوهرم بگیره بقیش مامانم اینا دستشون خالی بود هیچی بلد نبودم اصلا از خرید وسایلم هیجی نمیفهمیدم خودش رفت خرید یه چیزایی ،روزی که جهازم اوردن همش تو یه ماشین سمند جا شد،چه روزایی رو گذروندم تو شهر غریب همش گریه میکردم گذشت،به بابام از طریق کارش یه زمین معرفی کردن بابام پول نداشت شوهرم کارش خوب بود بابام کفت شما برش دارید فروختیدش یه چیزی هم به ما بدید دوس داشتید ،گرفتیمش مامانم هی هروز گفت بفروشید بفروشید نصف پولش بدید ما به شوهرم ،خیلی خجالت کشیدم باز شوهرم بهم گفت مگ قرار نبود یه چیزیشو که دوس داریم بدیم ولی بازم هیچی نگفت با اینکه میتونستیم بعدا بفروشیمش که گرون تر بشه فروختیم نصفش دادیم به مامانم اینا ،زندگیشیون مقداری عوض شد تونستن یکم خودشونو بالا بکشن بقیش الان میزارم