بخدا من آشپزی میکردم همش واسش برادرام هم میومدن تا چشمش به داداشام میخورد میگف این غر میزنه بچش اذیت میکنه یا الکی جلو داداشام میزد زیر گریه غذا قبل اینکه همه بیان میخورد وقتی سفره مینداختم میگف من غذا اینا زونمیخورم سر سفره واضح من. نفرین میکرد غذاش میخورد حالش هم خوب بود هی الکی نق میزد میگف مریضم شوهر من میومد شب انقد چپ چپ نگاش میکرد که من خجالت میکشیدم یا غذا میکشیذم واسش بشقاب وسط سفره پرت میکرد