بعد از سالها فهمیدم خانواده همسرم فکر میکردن حسش به من زودگذر هست و بعد یه مدت کوتاه جدا میشیم
مادرشوهرم همیشه تحقیرم میکنه و میگه ما آرزو داشتیم پسرمون یه زن درست و درمون داشته باشه در سطح خودش و خانوادمون نه توی بیخانواده
و هی میگه تو خودت رو انداختی به پسر من و یه حرفهای نامربوط دیگه اما در حقیقت همسرم امد سمتم
کلی بهم تهمت پول پرستی زدن شاید من در لحظه اول پول برام مهم بود ولی الان دیگه فقط شوهرم و بچهها مهمن و مادیات برام ارزشی نداره
شوهرم ۸ صبح میره و بعد از ۱۲ شب میاد خونه و تا من میام گله کنم میپیچونه و میگه بیا حرفهای قشنگ بزنیم و ذهنت رو درگیر این حرفها نکن
ولی مگه میشه در برابر این حرفها بیخیال بود؟
حتی بابت حضور کمرنگ و ساعت کاریش از خودش هم دلگیرم
حس میکنم دیگه من رو نمیبینه