پریشب شوهرم منو برد سیسمونی بچه ،من دلم دو دست لباس خواست هی میگفت نه دست رو هرچی میزدم میگفت نه ،چون شوهرم قبلش ب مادرش گفت میخایم بریم چی بخریم برا بچه مون اون درآورد گفت مگه چی نیازه چیزی نخر اصلا
شوهرم قبلش ذوق داشت خلاصه رفتیم تو مغازه اصلا انگار بزور اومده بود ،اومدیم خونه شام کشیدیم خوردیم یکم ناراحت بودم سرسنگین گفتم من دوهفته قبل مادرم ۵ نیم بهم داد خرید کروم عین خیالم نبود تو الان برا دو دست لباس چقدر اذیت کردی دیگ خلاصه بحث کردیم اون شب رفت پایین خونه مادرش اینا زنگ میزد بیا مادرم میخادلباس هارو ببینه ک گرفتیم منم محل ندادم ،دیگ شب باهم حرف نزدیم صبح از خواب دوربیدار شدم خودش صبحانه آماده کرد گفت ناهار گفتم دیشب دیر خوابیدم برو سوسیس بخر یا ماست بخر خسته م کمر درد دارم دیگ زد ب دعوا ا تو برا یه دست لباس ک نخریدم میخوای ببینی تو عذابم اینا رفت باخانواده داد بی داد ک آره زنم بخاطر یه دست اضاف خریدن پدرم درآورده مادرش زنگ بهم زد باداد اعصبانیت چرا پسرم اذیت میکنی چته چه مرضته نگفت زنه بارداره الان گناه داره برداشت زنگ مادرم هم زد ک آره دخترت آسایش برا پسرم نذاشت منم رفتم غذا اضاف بریزم توجدول حالن بد بود صدا داد بی داد همسرم از خونه مادرش اینا تو کوچه میومد خلاصه زن همسایمون دستم گرفت برد خونه ش بهم آب داد اینا دید تو راپله هی گریه میکنم هم عروسم هی زنگ پشت زنگ پیام پشت پیام بیا کجایی خودم تنهام گفتم رفتم خونه همسایه فلانی جفت خونم اونم بچه هاش فرستاد حتی یه لیوان آب هم بهم نداد چته چتونه حرف ازم کشید هم رو دونه دونه رفت گذاشت کف دست خانواده شوهرم همه چیو من از ناراحتی گفتم اینم برا خود شیرینی رفت گفت ،