امروز تقریبا روز قشنگی بود برام،
صبح رفتم سرکار،هوای خنک پاییز و دوسدارم ولی ب سختی تونستم از رختخواب دل بکنم و برم:)) ، ظهر مامان زنگ زد که ناهار درست نکن امروز من واسه شماهم درست میکنم میدم بابا بیاره🙂چی بهتر از این که خسته باشی و گشنه هم باشی، بعد مامانت با دست پخت خوبش اینجوری خوشحالت کنه؟؟؟ با خیال راحت ظهر برگشتم خونه و روی مبل تلپ شدم از خستگی، آخه دوباره عصر باید برمیگشتم سرکار:/
خدایا کی اولین بار ینی ایده دوشیفت سرکار رفتن رو ابداع کرد؟؟؟فازش چی بود!!؟؟؟
بابا ک غذارو آورد یه لحظه هم امون ندادیم و پریدیم سمت قابلمه، آخ نگم از بوی زعفرون و زرشک روی غذاش،مامان تو بینظیری//////////
خیلی دوسداشتم یکم بخوابم ولی باید حاضر میشدم برم
هوای شمال بینظیرهههه تو این فصل، خیلی ظلمه از کنار بخاری دل بکنی و بری :(
روزهای چهارشنبه واسم قشنگه چون فرداش رو قراره استراحت کنم😁
تقریبا یک ساعته ک از سرکار برگشتم، توی راه نون باگت خریدم ک شام چیزبرگر با قارچ درست کنم
ولی الان از خستگی نای بلند شدن از تخت رو ندارم
ولی بازم میگم خدایا شکرت که امروزم با خستگی سر روی بالش میذارم و کمتر با فکر و خیال های نامربوط ب خواب میرم:)))))