2777
2789
عنوان

یه ماجرای معمولی(هرکی حوصله داره بیاد)

| مشاهده متن کامل بحث + 49448 بازدید | 701 پست

در باز بود و مستقیم رفتم تو. حامد از توی آشپزخونه صدام زد. رفتم پیشش. یه عالمه پیاز پوست گرفته بود و داشت میریخت توی خرد کن. با تعجب نگاش می کردم.

- چیه؟

- میخوای کل شهرکو آش نذری بدی؟

- چرا؟

- چه خبره این همه پیاز

- لازمه

- مطمئنی بلدی؟

- آره. صبر کن.

از توی یخچال یه قالب پنیر درآورد و شروع کرد بریدن. دیگه مطمئن شدم داره خرابکاری میکنه.

- کی برمیگردید تهران؟

- نمیدونم احتمالا هفته دیگه

- دانشگاه شروع نشده؟

- چرا ولی هفته اول نمیرم

- سال آخری؟

- آره... تو دانشگاه نمیری؟

- درسم خیلی وقته تموم شده.

- چی خوندی؟

- تجارت بین الملل.

- چه جالب... الان چیکار میکنی؟

- تجارت

- تجارت چی؟

- سرشو آورد جلو و با لحن مرموزی یواش گفت

- آآآآدم!

خندیدم و لیوان چایی که از اول روی میز بود رو برداشتم.

- تجارت نفت

- مگه فرانسه نفت داره؟

- داشتنش که داره ولی ایران بیشتر داره.

پیازها رو ریخت توی روغن و صدای جلز و ولز بلند شد. ایران به تو چه. چاییم رو سر کشیدم و پا شدم کمی کمکش کردم. بعد رفتیم بالا لپتاپش رو روشن کرد و کلی عکس از این سالها نشونم داد. میتونستم تغییرات قیافش رو توی این سالها ببینم. من لپتاپم رو دیروز برده بودم خونه و عکسی نداشتم که ببینه.

یگ ساعت بعد برگشتیم پایین و یه کاسه سوپ برام ریخت. ظاهرش خوب بود و بوی مطبوعی داشت اما از تصور اون همه پیاز حالم بد میشد. دل به دریا زدم و یه قاشق خوردم. طعمش هوش از سرم برد. خوشمزه ترین سوپی بود که به عمرم خورده بود. باورم نمیشد. قاشق بعدی رو خوردم که ببینم این چه طعمیه...

- چطوره؟

- واو!

- دیدی بلد بودم؟ دیدی کل شهرکو نذری ندادم؟ دیدی ویدا خانم همش ما رو دست کم میگیری؟

- اوم... متاسفم که گیر یه آدم دست کم گیر افتادی!

- بخور میخوام ببرمت یه جایی

جواب ندادم. سوپم رو با لذت تا آخر خوردم.

- بلند شو بریم... یه لباس گرم هم بردار.

فکر میکردم میتونم همه آدمها رو نجات بدم..‌. تا اینکه متوجه شدم اونا دارن خودمم توی باتلاق غرق میکنن.

چند دقیقه بعد با ماشینی که حدس میزدم اجاره ای باشه اومد دنبالم. اون روز رفتیم جواهر ده و تا شب با هم بودیم. حامد خوش اخلاق و خندون بود و از اینکه کنارش باشم لذت میبردم. یه جورایی احساس امنیت میداد. دستم رو میگرفت و راحت از کوه میکشید بالا. انگار هنوز بچه بودم و اون قهرمان قصه هایی بود که شبا موقع خواب به خودم میگفتم. غروب برگشتیم خونه. جلوی در نگه داشت.

- سوال سومم رو بپرسم؟

- بپرس

- دوستم داری؟

- نه.

- ویدا

- چیه؟

- جدی پرسیدم.

- من نمیتونم به یه رابطه یه هفته ای جدی نگاه کنم.

- یه هفته؟ من و تو از بچگی همدیگه رو میشناسیم. با هم بزرگ شدیم.

یهو انگار یه چیزی یادش اومد.

- چرا دیگه جوابمو ندادی؟

- پسورد ایمیلیم رو فراموش کردم.

- با یه ایمیل دیگه بهم خبر میدادی

- بیخیال دیر وقته. منم خستم. بریم خونه

- جواب سوالمو ندادی

- جوابش معلومه

پیاده شدم و راه افتادم طرف خونه. فکرهای مختلف توی سرم رژه میرفتن. اگه بهش بگم بمون میمونه یا خودمو کوچیک میکنم؟ اصلا میخوام بمونه؟ میخوام به خاطر من از خانواده و کار و زندگی و همه چیزش دست بکشه؟ نه. من هیچوقت خودخواه نبودم. برای هیچکس. چه برسه به مردی که اینقدر دوستش دارم. دوستش دارم؟ بی نهایت دوستش دارم. هزاران بار دوستش دارم. به خاطر حامدی که وقتی بچه بودم اونقدر خوب بود. به خاطر مرد جذابی که حالا هست. به خاطر روح لطیف و رمانتیکش. به خاطر مژه های بلند و نگاههای خاصش. به خاطر صداش وقتی میگه ویدا. به خاطر... به خاطر خودش دوستش دارم و خودش اگه اینجا بمونه دیگه این حامد نیست.

فکر میکردم میتونم همه آدمها رو نجات بدم..‌. تا اینکه متوجه شدم اونا دارن خودمم توی باتلاق غرق میکنن.

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

یک هفته گذشت. برگشتیم تهران. حامد و خانوادش هم اومدن. هر روز میدیدمش. هر روز بیشتر بهش وابسته میشدم. هرچقدر سعی میکردم جلوی خودمو بگیرم بی فایده بود. تصمیم داشتم براش یه تولد قشنگ بگیرم. یه دستبند با طرح حاص براش سفارش داده بودم. یه روز که با هم بیرون بودیم رفت یه سری عوارض رو پرداخت کنه. تو ماشین نشستم و وقتی برگشت به سختی جلوی خودمو گرفته بودم که اشکام سرازیر نشه.

- بلیطها رو داد دستم و نشست. تاریخ رو نگاه کردم. سه روز دیگه. دقیقا روز تولدش. هیچی نگفتم. بلیطا رو انداختم توی داشبورد.

- اگه میشه منو برسون خونه

- چرا؟ قرار بود بریم...

برگشتم طرفم و ساکت شد.

- رنگت خیلی پریده. حالت خوبه؟

- خوبم. یه کمی سرم گیج میره. برم خونه استراحت کنم بهتره.

- نریم دکتر؟

- نه

یه لحظه نگام کرد و انگار چیزی از ذهنش گذشت

- از دکتر فراری ای. خودم برسونمت خونه بهتره.

احتمالا فردا هم دیگه نمیدیدمش. میخواستم بحثو عوض کنم و بهانه ای جور کنم.

- کی ماشینو پس میدی؟

- ماشینمو؟

- آره

با تعجب نگام کرد.

- چرا پسش بدم؟

بغض ته گلوم فشار میاورد و نمیتونستم حرف بزنم. بیرون رو نگاه کردم و دیدم که قطرات اولین بارون پاییزی به شیشه میخوردن.

- ویدا

- چیه

- بازم سوال هر روزمو بپرسم؟

- نه

- چرا نه؟ من میدونم دوستم داری. میدونم نمیخوای برم. چرا نمیگی؟

بمونی اینجا که چی بی عقل؟ مردم دارن به هر دری میزنن که فرار کنن. مادر و پدرت رو ول کنی بشینی ور دل من که چی؟ برو... شاید منم یه روز اومدم. شاید. نمیدونم. برو یه کمی که ذهنم آروم شد تصمیم میگیرم.

- دوستم نداری؟

- نه.

- این جواب آخرته؟

- آره.

تا خونه سکوت کردم.

- خداحافظ حامد.

- خداحافظ ویدا!

پیاده شدم و رفتم توی اتاقم. شب تب وحشتناکی کردم. حالم خوب نبود. فرداش هرچقدر زنگ میزد جواب ندادم. از هاکان سراغم رو گرفته بود. حتی اومد خونه اما به مادرم سپردم بگه نیستم. شب و روزم گریه و غصه بود. خودمو لعنت میکردم که وقتی میدونستم رفتنیه بازم وابستش شدم. روز رفتنش رسید. ماهان این مدت با نازنین صمیمی شده بود و حالام میخواست بره بدرغشون. اومد در اتاق من.

- ویدا

- بله داداش

- امروز... نازنین اینا میرن. تو نمیای فرودگاه؟

- نه

- بیا

کمی نگاش کردم. فکر کردم بذار برای بار آخر ببینمش. به فرودگاه که رسیدیم قلبم انگار مچاله شده بود. نمیخواستم برم تو و باز خودمو عذاب بدم. به ماهان گفتم تو برو من همینجا یه چرخی میزنم. بعد از کمی اصرار رفت. چند دقیقه بعد رفتم تو... مسیر رو دنبال کردم و از دور موهای طلایی ژانت رو دیدم که زیر نور لامپهای فرودگاه برق میزدن. سرجام میخکوب شدم. چند دقیقه بعد حامد اومد. دور و برش رو نگاه میکرد و انگار دنبال چیزی میگشت.

ده دقیقه خوب نگاش کردم. بعد رفتن طرف سالن ترانزیت. اشکم بند نمی اومد. نشستم روی یه تک صندلی پشت یه ستون که یه گوشه دور از دید بود و های های گریه کردم. تلخترین و بدترین گریه عمرم. تابلوی فرودگاه پروازشون رو اعلام کرد. حس میکردم دیگه نفس کشیدن برام سخته. نمیدونستم ماهان کجاست و چرا نمیاد.

فکر میکردم میتونم همه آدمها رو نجات بدم..‌. تا اینکه متوجه شدم اونا دارن خودمم توی باتلاق غرق میکنن.

- ویدا...

یه لحظه فکر کردم دچار توهم شدم. یهو یه دستی روی شونم نشست.

- همه جا رو دنبالت گشتم.

بهت زده از جام بلند شدم. خسته و تبدار بودم و چشمام از فرط گریه نمیدید. خیال کردم خیاله. دستم رو زدم به سینش که ببینم واقعیه یا نه. یهو منو کشید طرف خودش و محکم بغلم کرد. سرمو بوسید.

- چرا اینقدر گریه کردی؟ فکر کردی رفتم؟

- نرفتی؟

- مگه من اومدم که برم؟ فکر کردی به این راحتیا بی خیالت میشم؟

سرمو از سینش جدا کرد و زل زد توی چشمام. خودشم داشت گریه میکرد.

- تو که اینقدر منو دوست داری چرا نگفتی؟

- چرا نرفتی؟

- کجا برم؟ دو ساله دنبال اینم توی ایران یه شریک تجاری پیدا کنم. که برگردم پیشت

محکم بغلش کردم. دستاشو دورم حلقه کرد و بعد از مدتها احساس کردم توی یه جای درستم. آرومم. خوشحالم....

پایان.

فکر میکردم میتونم همه آدمها رو نجات بدم..‌. تا اینکه متوجه شدم اونا دارن خودمم توی باتلاق غرق میکنن.
ویدا امشب با خوندن داستانت بغض لعنتی داره نابودم میکنه عاشقانه هایی که روزی فکر نمیکردم تمامی داشته ...

یه زندگیه ولی هزار تا قصه داره... یکی عاشقانه؛ یکی کمدی؛ یکی غمگین. مهم اینه که همش تموم میشه. چه شبایی که آدم فکر میکنه تا صبح دووم نمیاره ولی تموم میشه.

قوی باش عزیزم. اینم میگذره... هنوز خیلی قصه های قشنگتر هست که باید بری سراغشون.

فکر میکردم میتونم همه آدمها رو نجات بدم..‌. تا اینکه متوجه شدم اونا دارن خودمم توی باتلاق غرق میکنن.
منم لایک کنید کاش داستان پایان خوبی داشته باشه🥺

بیا...  

فکر میکردم میتونم همه آدمها رو نجات بدم..‌. تا اینکه متوجه شدم اونا دارن خودمم توی باتلاق غرق میکنن.
عزیزم خدایی حامد بهشون ۵۰ یورو پول داد ؟؟؟ آخه ۵۰ یورو؟؟ البته اون موقع یورور ایقندر گرون نبود 😬

اون موقه تقریبا میشد 200 تومن. یه پرس غذا توی یه رستوران نسبتا خوب حدودا 50 تومن بود.

فکر میکردم میتونم همه آدمها رو نجات بدم..‌. تا اینکه متوجه شدم اونا دارن خودمم توی باتلاق غرق میکنن.
ببخشید ویدا یه چیزی بگم . خب پسره میموند دیگه چرا فکر کردن و پرسیون و حرف زدن راجع بهش ایکقدر سخت ب ...

بیا با هم برقصیم...(آیکون رقص با دامن قرمز و آبی  )

فکر میکردم میتونم همه آدمها رو نجات بدم..‌. تا اینکه متوجه شدم اونا دارن خودمم توی باتلاق غرق میکنن.
ویدا جان ممنون از لایک ها و انگشتات درد نکنه بابت لایک میگم فردا ب مناسبت تولد من خدایی یکم بیشتر ب ...

تولدت مبارک عزیزم. بیا اینم تموم شد دیگه. باید صبح زود بیدار شم ولی نشستم تمومش کردم.

فکر میکردم میتونم همه آدمها رو نجات بدم..‌. تا اینکه متوجه شدم اونا دارن خودمم توی باتلاق غرق میکنن.

شبتون خوش.

اینم یه آهنگ شاد برای پایان خوش داستان...

https://uupload.ir/view/despacito_guitar_sound_h7n.mp3/https://uupload.ir/view/despacito_guitar_sound_h7n.mp3/

فکر میکردم میتونم همه آدمها رو نجات بدم..‌. تا اینکه متوجه شدم اونا دارن خودمم توی باتلاق غرق میکنن.
- ویدا... یه لحظه فکر کردم دچار توهم شدم. یهو یه دستی روی شونم نشست. - همه جا رو دنبالت گشتم. بهت ...

ویدا؟

قلبم خیلی گرفت،ته داستانت برعکس این بود درسته؟

اول عاشق بوده یا معشوق              استارتر محترمی ک تو تاپیکت پست میزارم،بابا یه اِهنی اُهنی...
تولدت مبارک عزیزم. بیا اینم تموم شد دیگه. باید صبح زود بیدار شم ولی نشستم تمومش کردم.

مرسی عزیزم.

میدونم ناراحتیه من هیچ سودی برات نداره ولی قلبم واقعا مچاله شد برات

اول عاشق بوده یا معشوق              استارتر محترمی ک تو تاپیکت پست میزارم،بابا یه اِهنی اُهنی...
تولدت مبارک عزیزم. بیا اینم تموم شد دیگه. باید صبح زود بیدار شم ولی نشستم تمومش کردم.

بازم برامون بنویس،منکه عادت کردم.

حتما تگ و لایکم کن❤

اول عاشق بوده یا معشوق              استارتر محترمی ک تو تاپیکت پست میزارم،بابا یه اِهنی اُهنی...
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792