یک هفته گذشت. برگشتیم تهران. حامد و خانوادش هم اومدن. هر روز میدیدمش. هر روز بیشتر بهش وابسته میشدم. هرچقدر سعی میکردم جلوی خودمو بگیرم بی فایده بود. تصمیم داشتم براش یه تولد قشنگ بگیرم. یه دستبند با طرح حاص براش سفارش داده بودم. یه روز که با هم بیرون بودیم رفت یه سری عوارض رو پرداخت کنه. تو ماشین نشستم و وقتی برگشت به سختی جلوی خودمو گرفته بودم که اشکام سرازیر نشه.
- بلیطها رو داد دستم و نشست. تاریخ رو نگاه کردم. سه روز دیگه. دقیقا روز تولدش. هیچی نگفتم. بلیطا رو انداختم توی داشبورد.
- اگه میشه منو برسون خونه
- چرا؟ قرار بود بریم...
برگشتم طرفم و ساکت شد.
- رنگت خیلی پریده. حالت خوبه؟
- خوبم. یه کمی سرم گیج میره. برم خونه استراحت کنم بهتره.
- نریم دکتر؟
- نه
یه لحظه نگام کرد و انگار چیزی از ذهنش گذشت
- از دکتر فراری ای. خودم برسونمت خونه بهتره.
احتمالا فردا هم دیگه نمیدیدمش. میخواستم بحثو عوض کنم و بهانه ای جور کنم.
- کی ماشینو پس میدی؟
- ماشینمو؟
- آره
با تعجب نگام کرد.
- چرا پسش بدم؟
بغض ته گلوم فشار میاورد و نمیتونستم حرف بزنم. بیرون رو نگاه کردم و دیدم که قطرات اولین بارون پاییزی به شیشه میخوردن.
- ویدا
- چیه
- بازم سوال هر روزمو بپرسم؟
- نه
- چرا نه؟ من میدونم دوستم داری. میدونم نمیخوای برم. چرا نمیگی؟
بمونی اینجا که چی بی عقل؟ مردم دارن به هر دری میزنن که فرار کنن. مادر و پدرت رو ول کنی بشینی ور دل من که چی؟ برو... شاید منم یه روز اومدم. شاید. نمیدونم. برو یه کمی که ذهنم آروم شد تصمیم میگیرم.
- دوستم نداری؟
- نه.
- این جواب آخرته؟
- آره.
تا خونه سکوت کردم.
- خداحافظ حامد.
- خداحافظ ویدا!
پیاده شدم و رفتم توی اتاقم. شب تب وحشتناکی کردم. حالم خوب نبود. فرداش هرچقدر زنگ میزد جواب ندادم. از هاکان سراغم رو گرفته بود. حتی اومد خونه اما به مادرم سپردم بگه نیستم. شب و روزم گریه و غصه بود. خودمو لعنت میکردم که وقتی میدونستم رفتنیه بازم وابستش شدم. روز رفتنش رسید. ماهان این مدت با نازنین صمیمی شده بود و حالام میخواست بره بدرغشون. اومد در اتاق من.
- ویدا
- بله داداش
- امروز... نازنین اینا میرن. تو نمیای فرودگاه؟
- نه
- بیا
کمی نگاش کردم. فکر کردم بذار برای بار آخر ببینمش. به فرودگاه که رسیدیم قلبم انگار مچاله شده بود. نمیخواستم برم تو و باز خودمو عذاب بدم. به ماهان گفتم تو برو من همینجا یه چرخی میزنم. بعد از کمی اصرار رفت. چند دقیقه بعد رفتم تو... مسیر رو دنبال کردم و از دور موهای طلایی ژانت رو دیدم که زیر نور لامپهای فرودگاه برق میزدن. سرجام میخکوب شدم. چند دقیقه بعد حامد اومد. دور و برش رو نگاه میکرد و انگار دنبال چیزی میگشت.
ده دقیقه خوب نگاش کردم. بعد رفتن طرف سالن ترانزیت. اشکم بند نمی اومد. نشستم روی یه تک صندلی پشت یه ستون که یه گوشه دور از دید بود و های های گریه کردم. تلخترین و بدترین گریه عمرم. تابلوی فرودگاه پروازشون رو اعلام کرد. حس میکردم دیگه نفس کشیدن برام سخته. نمیدونستم ماهان کجاست و چرا نمیاد.