الان که شوهرمو راهی کردم بره سر کار اومدم توی اتاق بچه ها پنجره اتاق رو بستم و یاد کودکی ام کردم
خونه ما دو تا اتاق داشت که یکیش برای پدر مادرم بود و اون یکی برای ما چهارتا بچه...هرشب یه پشه بند میزدیم جلو پنجره و میخابیدیم...اون روزا اینجور نبود که کولر روشن باشه از شب تا صبح ..فقط یه پنجره ی باز ...صبحا خیس عرق پا میشدیم از خاب به جز آخرای شهریور که هوا بس دلنشین بود و دم دمای صبح خنکی رو با یه شمد روبراه میکردیم....وای چقدر دم صبح خوب و خنک بود و حال میومدم
بعد مامانم 😈
بعد نماز میومدش پنجره رو بس ناجوان مردانه میبست تا سرما نخوریم و باز صبح که خورشید میومد خیس عرق از زیر شمد میومدم بیرون😥
هر شب التماس میکردم مامان صبح پنجره رو نبند اما بازززز دوباررره میبست🥴😘
من الان مادرم و پنجره اتاق رو بستم🤗🥴