سلام
اومدم خاطره زایمانم رو بگم البته زایمان دوم
من دوتا بچه آوردم و هر دوتا طبیعی بود
بچه دومم رو به مشکل خوردم و با آمپول و دارو باردارشدم و بارداری سختی داشتم از 19هفته درد داشتم و همش در حال استراحت بودم و مدام عفونت اداری که درمان نشد تا آخر بارداریم و4بار چرک خشک کن خوردم....
حالا بگم از ماه آخرم که همچنان درد داشتم و هیچ کاری انجام نمی دادم مگر غذای می پختم جارو و ظرف همه کارا باشوهرم بود...
ماه آخر دلم می خواست هرچه زودتر برم پیاده روی ولی شوهرم اجازه نمی داد و می گفت هنوز زوده یه موقع اگه با پیادروی در دهات شروع بشه بچه می ره دستگاه و نارسه تا اینکه 36هفتم کامل شد وچون دوباره آزمایش دادم و دیدم عفونت دارم تصمیم گرفتم برم پیش دکترم وشرایطم رو بگم ببینم اصلا جا داره دوباره چرک خشک کن بخورم
وقتی رفتم پیش دکترمم گفت چند هفته ای گفتم 36صدای قلب بچه گوش داد گفت همه چیزش خوبه بعدم شکم رو اندازه کرد و گفت ماشاالله الان 3200تا3300وزن بچمونه 🥰
یهو احساس کردم قشنگ سر بچه رو زیر شکمم وسط دوتا دستاش گرفت، بعد زل زد بهم گفت گفتی چند هفته ای منم گفتم 36گفت تاریخ زایمانت مال چه زمانیه، گفتم از 4تیر تا6تیر
با اطمینان کامل گفت نه بچه من 20خرداد میاد من هول شدم گفتم از کجا مطمئنید، این دفعه گفت 20خرداد نهایت 25مطمئن باش این بچه تیر ماهی نیست
از جام بلند شدم اومدم از مطب بیرون این قدر هول شدم که شوهرم ترسید گفت چی شد گفتم 10روز دیگه بچمون میاد
شوهرم ترسید گفت نههههه زوده نارسه گفتم نه بابا نترس از 37هفته بچه کامله
من این بچمو از امام رضا خواسته بودم واسه همون چون نزدیک تولد امام رضا بود تصمیم گرفتم شله زرد درست کنم ونذری بدم، اسمشم نذر امام رضا کرده بودم
تا اینکه توی این مدت زمان کم یه اتفاق افتاد که استرسی زیاد تحمل کردم، تلفنی شوهرم که نصف شبی زنگ زد و طی مجرایی خواهرم ازدواج کرد و من بیچاره این وسط عالم استرس کشیدم 19خرداد شبش خواهرم عقدی گرفت و ازدواج کرد وصبح 20خرداد همون طور که دکترم گفته بود من زایمان کردم
حالا بریم سراغ به خاطره زایمان....