2777
2789
عنوان

خاطره زایمان من

1043 بازدید | 41 پست

سلام   

اومدم خاطره زایمانم رو بگم البته زایمان دوم 

من دوتا بچه آوردم و هر دوتا طبیعی بود 

بچه دومم رو به مشکل خوردم و با آمپول و دارو باردارشدم و بارداری سختی داشتم از 19هفته درد داشتم و همش در حال استراحت بودم و مدام عفونت اداری که درمان نشد تا آخر بارداریم و4بار چرک خشک کن خوردم.... 

حالا بگم از ماه آخرم که همچنان درد داشتم و هیچ کاری انجام نمی دادم مگر غذای می پختم جارو و ظرف همه کارا باشوهرم بود... 

ماه آخر دلم می خواست هرچه زودتر برم پیاده روی ولی شوهرم اجازه نمی داد و می گفت هنوز زوده یه موقع اگه با پیادروی در دهات شروع بشه بچه می ره دستگاه و نارسه تا اینکه 36هفتم کامل شد وچون دوباره آزمایش دادم و دیدم عفونت دارم تصمیم گرفتم برم پیش دکترم وشرایطم رو بگم ببینم اصلا جا داره دوباره چرک خشک کن بخورم

وقتی رفتم پیش دکترمم گفت چند هفته ای گفتم 36صدای قلب بچه گوش داد گفت همه چیزش خوبه بعدم  شکم رو اندازه کرد و گفت ماشاالله الان 3200تا3300وزن بچمونه 🥰

یهو احساس کردم قشنگ سر بچه رو زیر شکمم وسط دوتا دستاش گرفت، بعد زل زد بهم گفت گفتی چند هفته ای منم گفتم 36گفت تاریخ زایمانت مال چه زمانیه، گفتم از 4تیر تا6تیر 

با اطمینان کامل گفت نه بچه من 20خرداد میاد من هول شدم گفتم از کجا مطمئنید، این دفعه گفت 20خرداد نهایت 25مطمئن باش این بچه تیر ماهی نیست 

از جام بلند شدم اومدم از مطب بیرون این قدر هول شدم که شوهرم ترسید گفت چی شد گفتم 10روز دیگه بچمون میاد

شوهرم ترسید گفت نههههه زوده نارسه گفتم نه بابا نترس از 37هفته بچه کامله 

من این بچمو از امام رضا خواسته بودم واسه همون چون نزدیک تولد امام رضا بود تصمیم گرفتم شله زرد درست کنم ونذری بدم، اسمشم نذر امام رضا کرده بودم 

تا اینکه توی این مدت زمان کم یه اتفاق افتاد که استرسی زیاد تحمل کردم، تلفنی شوهرم که نصف شبی زنگ زد و طی مجرایی خواهرم ازدواج کرد و من بیچاره این وسط عالم استرس کشیدم 19خرداد شبش خواهرم عقدی گرفت و ازدواج کرد وصبح 20خرداد همون طور که دکترم گفته بود من زایمان کردم 


حالا بریم سراغ به خاطره زایمان.... 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

از صبح خونه مامانم خیلی گریه کرده بودم وتا آخر مجلس عالم استرس کشیدم که همش بخاطر فشار های شوهرم بود که جاش نیست بخوام تعریف کنم 

مجلس که تموم شد وخونه اومدیم شوهرم شروع کرد به 

نق نق و قرو قرو که مامانت داماد می خواست به من بی احترامی کرد و از این حرفا اومدم جلو اینه و دیدم شکمم افتاده پایین، تعجب کردم وسط نق نق های شوهرم گفتم یه لحطه ول کن ببین شکمم چقدر اومده پایین باز شروع کرد زن کم بودم اومدم از شما دختر گرفتم بگم مامانت حق نداره برای زایمانت بیاد اومدم اتاق دلم شکست از خدا خواستم درد بگیره فردا زایمان کنم تا با اومدن پسرم شوهرم اومدن باجناقش رو فراموش کنه و آروم بشه 

اینم بگم هیچ مشکل این وسط نبود اما بخاطر مسائل اخلاقی شوهرم چون مامانم داماد جدید گرفت بود به  شدت بهانه گیرش ه بود و متاسفانه الانم همین طوره این حساسیت به قدری زیاده که کنترلش رو نداره و دست خودش نیست 

صبح ساعت 6بود از درد بیدار شدم اما فکر کردم باز ماه درد آخه دوهفته بود به شدت درد داشتم طوری که روی معقدم فشار بود، دلم خیلی پر بود دردم زیاد بود اومدم کنار شوهرم دراز کشیدم آروم آروم گریه می کردم از جایی شوهرم خیلی خوابش سبکه و همش حواسش به من بود بیدار شد و گفت چیه درد داری گفت نه ماه درد ولی خیلی شدید دیگه خسته شدم، یهو دخترمنم بیدارش گفت چیه مامان باباش گفت هیچی بخواب مامان باز درد داره گریه می کنه، شوهرم نخوابید گفت من چاي می زارم تو هم پاشو 

گفتم برو بزارم منم میام توی این تایم درد بعد یه ربع ول کرد اما این بار دوباره بعد یه ربع شروع شد

همون طور کرد درد دوباره شروع شد شک کردم و با خودم گفتم حتما درد زایمانه 

بله درست فهمید بودم این درد منظمه نمی دونستم باید چیکار کنم بگم به شوهرم نگم 

نکنه اشتباه کنم باز ماه درد باشه ولی نه منظمه، اگه بگم مادرشوهرم اینا بفهمن بعد درد زایمان نباشه با خودشون نمگن این بعد یه بچه چقدر خنکه که درد زایمان رو نفهمیده 

تمام وجودم استرس بود، هول شده بودم از جام بلند شدم رفتم پذیرایی پیش شوهرم گفت چیه، گفتم هیچی دور خودم می چرخیدم چقدر دوست داشتم مادرمم کنارم باشه 


یهو بی اختیار رفتم سراغ ساک زایمانم و گذاشتمش دم در😐شوهرم نگام کرد گفت چیه خانم درد داری گفتم نه هنوز معلوم نیست 

گفت چی میگی گه درد داری چرا دل دل می کنی 

گفتم نه تورو خدا به کسی نگی مطمئن بشم باز درد زایمان نباشه زشته آبروریزی میشه 

همون طور شلوارش رو پاش می کرد گفت مطمئن باش به کسی نمگیم و رفت از خونه بیرون 

بعد دو ثانیه دیدم خواهرشوهرم و مادرشوهر جاریم در خونه باز کردن و گفتن درد داری 😊

منم هول شدم گفتم نمی دونم ولی منظمه انگار درد زایمانه

مادرشوهرم گفت نترس عجله نکن دیر نمیشه همین جا درهات رو بکش بیمارستان اذیت می کنن زود نری بهتره 

خواهرشوهرم شروع کرد به بستن فلاکس و نبات و خرما تا وسایل آماده باشه منم راه می رفتم و هر لحظه درد هام بیشتر می شد، شوهرم خیلی هول بود گفت بیاین بریم دیگه دیر نشه آخه تا بیمارستان یه ساعت راه بود خواهرشوهرم گفت نه داداش هنوز زوده بزار می ریم دیر نمیشه 

همین حرفش کافی بود که شوهرم داغ کرد و رفت، یهو دیدم مامانم باشوهرم اومد وای چقدر خوش حال شدم مامانم گفت الهی بگردم درد داری رفتم بغله مامانم گریا کردم همه گریه کردن بعد شوهرم بغلم کرد بوسیدم گفت می دونستم دوست داری این لحظه مامانت کنارت باشه 

همه گفتن در چه حالی، منم دردام خیلی زیاد شده بود گفتم بریم دیگه طاقت ندارم، دخترمو بوسیدم و بردمش خونه خواهرشوهرم وقتی می خواست بره شوهرم حسابی بوسیدمش دست رو که بوسیدم دوتایی گریه افتادم نمی دونم چرا به دخترم رحمم میومد

راه افتادم دردام زیاد بود ار بار در هام شروع می‌شد صندلی رو فشار می دادم و به خودم می پچیدم تا بالاخره رسیدیم بیمارستان و رفتم پروند تشکیل دادم و معاینه شدم 

دکتر گفت یه چیزی بخور سریع بیا دهانه رحم خوب بازه باید بستری شی منم هرچی پرسیدم چند سانته نگفت چند سانت

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز