من عقدم
با شوهرم امروز حرف میزدیم مندندون عقلم باید کشیده بشه
واقعا تو بلاتکلیفی بودم به شوهرم که اصلا نمیتونستم بگم چون واقعا روم نميشه فکر میکنم زشته بگم
خانواده ام هم که راستش اوکی نیستن مالی این روزا و حقیقتا خودم حس میکنم دیگه مالی نمیتونن یا نمیخوان یا هر چی هست وظیفه شوهرم میدونن خلاصه حس خوبی نمیگیرفتم بخوام بهشون بگم
دندونم خون اومد به نامزدم گفتم وایسا برم برگردم دیگه هی پرسید چی شده
گفتم دندونم خون اومده فردا میخوام برم دکتر گفت عزیز من رفتی عکس گرفتی
میدونم درد آره ولی خب دردش رو تحمل کن زودتر راحت بشی
فردا مامان باهات میاد(یه خورده سر سنگینیم) من میبرمتون کارم زیاده بعد میام دنبالتون
گفت کدوم دکتر گفتم احتمالا فلانی گفت چقدر انجام میده بهش گفتم فکر کنم حدودی اینقد مطمئن نیستم باید ویزیت بشم
گفت باشه تو فکرش نباش اینا
میخواستم تعارف هم شده بگم بابا میده بعد گفتم خب زشته انگار اونو حساب نکردم
بخوام خودش بده هم میگم نکنه فکر کنه خانواده ام اهمیت نمیدن(اینطوری نیست ولی فکر وسواسی این چیزا نمیفهمه )
حالا موندم برم نرم؟
فردا فقط واسه ویزیت میرم
میدونین دارم فکر میکنم نکنه بد گفتم اصلا چرا گفتم نباید میگفتم نکنه فکر بد نکنه
خودم زیر سوال نرفتم غرورم چی خلاصه با این فکرا
من تو دوران عقد یکبار هم نگفتم پول بده یانه میدونم اشتباهه.ولی چه کنم روم نمیشد
خداروشکر خودش همیشه حواسش بود هست
حالا چیکار کنم بچه ها بهترین حرکت چیه
خانواده هم که بالا تعریف کردم فکر خودمه ها