2777
2789
عنوان

لطفا بیاید خواهش میکنمم

59 بازدید | 12 پست

سلام دوستان 

میخوام کمکم کنید بدون هیچگونه سرزنش و قضاوت

من پارسال مرداد ماه عاشق یکی از افراد فامیل شدم بعد از یکماه توی شهریور بهش پیام دادم اونم خیلی مغرور بود منم نتونستم مستقیم بگم دوستش دارم ولی اون فهمید تقریبا بعد دوباره توی مهر ماه توی تلگرام به من با یک اکانت پیام داد منم نمیشناختم گفتم شما اونم یه اسم دیگه ای گفت منم گفتم نمیشناسم و با فردی هم که نمیشناسم حرف نمیزنم بعد دیگه گفت اگه بشناسی چی بعد گفت حتی با اونیم که دوسش داری حرف نمیزنی منم گفتم با اونم نمیتونم حرف بزنم چون دوسم نداره گفت شاید دوست داشته باشه و خیلیم بخوادت نتونه بگه

بعد دیگه گذشت تا یکماه پیش من باهاش حرف میزدم و همچنان اون نمیگفت کیه ولی من مطمئنم که خودش بود 

حالا دیگه خبری نیست پیام نداد منم ندادم

ولی الان متوجه شدم که با مامانش راجب من صحبت کرده مامانشم با من حرف زد

تقریبا همه ی خانواده میدونن ولی یچیزی که هست اینکه من خیلی اشتباه کردم این همه باهاش صحبت کردم

پدرش فقط مخالفه اونم بخاطر یه دلیل الکی و ممکنه راضی بشه

خیلی دوسش دارم اصلا نمیدونم چیکار کنم نمیدونم چی درسته اصلا مطمئن نیستم دوسم داره یا نه

اگه داره چرا پیام نمیده؟ 

خیلی مغروره

کمکم کنید بگید چیکار کنم بهتره چه رفتاری داشته باشم

ببخشید زیاد شد توروخدا کمکم کنید

سلام به نظر من در مورد اینکه پدرشون راضی نمیشه فقط به امام رضا بسپر فقط امام رضا می‌تونه مشکلت رو حل ...

اتفاقا دقیقا خانوادگی با هم رفته بودیم مشهد همونجا بهم پیام داد

همونجا من از امام رضا خواستم

🥲❤

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

آره برو تو ضریح و از خودش از ته ته قلبت آرزوش کن که زمانی که بهم رسیدید سال بعد باهم برید ایشالا که بهش برسی و مثل من پشیمون نشی من از ته ته قلبم برای خوشبختیت آرزو میکنم عزیزم توان اول از خدا بعد از امام رضا بخواهش

آره برو تو ضریح و از خودش از ته ته قلبت آرزوش کن که زمانی که بهم رسیدید سال بعد باهم برید ایشالا که ...

فدات عزیزم

شما پشیمون شدید از رسیدن بهش؟ 

و اینکه مخالف نداشتید؟ 

چیجوری باهم اوکی و اشنا شدید البته شرمنده فوضولی میکنم واسه تجربیات میخواستم

فدات عزیزم شما پشیمون شدید از رسیدن بهش؟  و اینکه مخالف نداشتید؟  چیجوری باهم اوکی و اش ...

نه عزیزم بهتر که پرسیدی منم یکم سبک میشم راستش منو همسرم این طوری آشنا شدیم که دختر همسایمون همسرم رو میخواسته اما همسرم اونو نمی‌خواسته واسه ی همون این دختر فکر می‌کنه که از هر طریقی شده باید با اون تماس می‌گرفته خلاصه اومد و با من دوست شد من میدونستم که اون دختر ساده و معمولی نیست اما بلاخره نمی‌دونم چرا به خواسته اش تن دادم و موبایلمو دادم بهش تا بهش زنگ بزنه خلاصه اونم قرار گذاشت فردا بریم تو پارک تا هموببینیم راستش خانواده ی من خیلی حساس و مثل خانواده ی اون دختر نبودند  فرداش که رفتیم دیدمش که اومد از همون موقع که اومد یک حس خاصی با دیدنش بهم دست داد بعد از اینکه اومد حتی نیم نگاهی هم به اون دختر نداخت اون خیلی سر به زیر بود یعنی درکل به کسی نگاهی نمی‌کرد یک غرور خاصی داشت و من عاشق همین هاش شده بودم اون روز هم گذشت وقتی برگشتیم خونه خانواده ی من متوجه یک سری چیزهای مشکوکی شده بودند اما من جمعش کردم با هر بدبختی بود و اسمشو تو گوشیم دوست ذخیره کردم فردای اون روز دیدم پیامی برام اومد نگاه که کردم دوست بود نوشته بود سلام باخودم می‌گفتم جواب بدم ندم نگران بودم از طرفی هم نمی‌خواستم که دوستم فکر کنه من دوست پسرش رو ازش گرفتم به پیامش جواب ندادم تا اینکه دوباره خودش یک پیام دیگه داد و منم جوابش رو دادم و بهش گفتم که این کار خیانته و اینا تا اینکه گفت اونو دوست نداره و اون دختر باهمه هست و اینا از اون روز به بعد رابطه‌ی ما صمیمی میشد و من دور اون دختر رو به خاطر عشقم خط گرفتم رابطمون خوب بود ومن خوش حال بودم تا اینکه بهم گفت قرار بزاریم و همو ببینیم منم که اولین بارم بود که باهاش بیرون می رفتم خیلی سختم بود و هل کرده بودم تا اینکه توی این قرار ها بیش تر بهم وابسته می‌شدیم تا اینکه یک بار قرار گذاشتیم که همو ببینیم اون موقع تابستون بود و من به بهانه ی کمک به مدرسه میرفتم به مدرسه و کمک میکردم به همون خاطر از خونه زدم بیرون و خب مامانمم که بهم شک کرده بود دنبالم اومد در مدرسه منم رفتم داخل و همون جا بهش زنگ زدم و اونم با آژانس اومد دنبالم و منو آورد به  خونشون همین که هنوز وارد شدیم گوشیم زنگ خورد و مامانم بود مثل اینکه فهمیده بودند خلاصه از خونه اومدیم بیرون و اون برام ماشین گرفت و منو فرستاد منم به در مدرسه رفتم و مامانم به همراه دایی هام اون جا بودند تا منو دیدن سوارم کردند و بردنم به خونمون و منو زدند از اون موقع به بعد هم گوشیمو گرفتند ازم هم حق از خونه بیرون رفتن نداشتم همم هیچی دیگه زندانی تو خونه شده بودم در واقع باید بگم که اون یک روز که مشکل داشت از نوع مالیش البته من گردنبندمو دادم به شنا بفروشه و مشکلش حل بشه و از اون گذشته هم خودم گفتم همم یک بار مادرش با مامانم تماس گرفت برای خواستگاری اما هم مامانم و هم بقیه قبول نکردند پدرو مادرم که وضع رو این جوری دیدن تصمیم گرفتند که برام خواستگار پیدا کنند و همین طور هم شد یکی از فامیل های پدربزرگم که 25سال سن داشت و تو حوزه علمیه بود رو برام در نظر گرفتند ولی خواست خدا یا هر چیز دیگه ای بود که نشد و بهم خورد سه سال گذشت اون از هر طریقی که می‌توانست میخواست باهام حرف بزنه حتی گاهی میدیدمش و رومو اون طرف می‌گرفتم تا نبینمش کسی که دلیل همه ی بدبختیام بود گریه هام زجر کشیدن هام حتی جوری شده بود که دست به دامن کل فامیلامون شده بود و جواب ما فقط نه بود یک روز که به حرم رفتیم از ته ته قلبم آرزوی داشتنش رو کردم و نمی‌دونستم که آرزوم بلاخره اتفاق می افته یک روز با نام هلیا به گوشی مامانم پیام داد و منم فکر کردم که دوستمه و جوابشو دادم و نگو که خودش بود و من ترسیدم و اون گله کرد و منم گفتم که چه اتفاقاتی برام افتاده و اونم بهم پیشنهاد داد که فرار کنیم منم نادونی کردم و به حرفش گوش دادم و دوتایی با ماشین یکی از فامیلاشون فرار کردیم و تا صبح تو خیابون ها بودیم تا اینکه صبح بهمون زنگ زدن و گفتن بیایم و ماهم رفتیم خونه ی خواهر شوهرم تا اینکه مادرشوهرم و پدر شوهرم اومدند و خلاصه به همراه همسرم به خونه ی ما اومدیم و صحبت کردیم و یک چیزی که نگم بهتره بعد از اون هم که قرار عقد مشخص شد و بعد از اینکه عقد کردیم همه چی خوب بود اما کم کم دعوا هامون شروع شد اونم دعوا هامون همش سر خانواده اش بود و برای چند بار کارمون به طلاق کشیده شد ولی باز هم برگشتیم به هم و الان حدود یک سال میشه که تغیریبا زندگیم بهتر از اون سه ساله اما به نظر خودم عاشقانه نیست مثل اون اوایل نیست خیلی فرق داره گاهی یک سری مشکل ها پیش میاد تو زندگیم که میگم کاش اصلا از خدا نمی‌خواستم 

فدات عزیزم شما پشیمون شدید از رسیدن بهش؟  و اینکه مخالف نداشتید؟  چیجوری باهم اوکی و اش ...

میدونی همه مخالف بودند حتی خانواده ی خودش هم منو اذیت میکردن اما خوبیش اینکه خودش هوامو داره و داشته اما هنوزم که هنوزه میگم من مشکلم باخودشه که بعضی وقتا درکم نمیکنه و حس میکنم که دوسم نداره اما گاهی اوقات خیلی خوبه ببخشید این همه بود این کل زندگی من در 5ساله که بهت گفتم 

فدات عزیزم شما پشیمون شدید از رسیدن بهش؟  و اینکه مخالف نداشتید؟  چیجوری باهم اوکی و اش ...

البته باز هم نمی‌دونم شاید آدم ها با هم فرق داشته باشند نمی‌دونم ولی چیزی که من خوندم اینکه اگه هرچی پسرها بی اعتنایی ببینن بیشتر جذب می شوند و ایشون اگه شما رو خیلی دوست داشته باشه مطمئن باش که بی وقفه نمیشینه و برای به دست آوردنتون به همه جا میزنه که به شما برسه مطمئن باش منم کلی برات دعا میکنم که بهش برسی عزیزم 

البته باز هم نمی‌دونم شاید آدم ها با هم فرق داشته باشند نمی‌دونم ولی چیزی که من خوندم اینکه اگه هرچی ...

مرسی عزیزم انشاالله که خوشبخت باشی همیشهو مشکلاتتون حل بشه

چند سالتونه؟؟ 

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز