بخدا صداش هنوز توی گوشمه هرچی به مامان بابام میگفتم میخندیدن شبا با شربت دفین هیدارمین میخوابیدم بعدیبار شنیدم مامانم به بابام گفت زهرا راست میگه بخدا من جلوش یجوری رفتار. میکنم کع فکر کنه خواب دیده خلاصه به هفته نرسید خونه عوض کردیم
... عاشق نشنیدی من داشتم خواب بد میدیدم گاهی وقتا دستشو محکم میزد توی پام کمرم دستم جاش یخ میکرد هرکس پشت سرم یا کنارم بود میگفتم چرا میزنی میگفت دیوونه شدی من کی زدمت بعد فهمیدم اونا بودن با یه بنده خدایی که با اینا زندگی میکرد باهاشون دوست بود حرف زدم ازم دورشون کرد دیگه هم نمیان سمتم...
ولی خب راضیم از این قضیه حسمو خیلی بردن بالا
خواب آینده رو میبینم گاهی وقتا
خیلی چیزارو میتونم پیش بینی کنم 😇 روی کسی که میشناسمش تمرکز کنم میفهمم چی پوشیده چیکار میکنه کجاس خیلی خوشم میاد از این حس دارم گسترشش میدم